دردهای اش که به اوج می رسد و سه سانتی متر که بالاخره به ده سانتی متر می رسد ، دکتر از اتاق بیرونم می کند.یک نگاه به بهار می کنم که به نرده های کنار تخت چنگ می زند و از درد به خودش می پیچد و مادرش را صدا می زند و یک نگاه ملتمسانه به دکتر که”بمانم؟”
_” نه عزیزم…برخلاف مقرراته.تا الان هم زیاد موندی.این مرحله رو دیگه نمی شه”.
پوزخند می زنم که “همون مقرراتی که می گه توی این شرایط مرد نباید کنار زنش باشه دیگه؟؟”.خیلی جدی می گوید:” بحث نکن. سریع …سریع بیرون…باید آماده شه برای زایمان”.ژاکتم را می اندازم روی دستم و می روم سمت بهار.هیچ رمقی توی نگاهش باقی نمانده.فریاد که می زند وجودم را ریش ریش می کنند انگار.پیشانی اش را میبوسم و دستش را فشار می دهم.بی حال نگاهم می کند:” باران..یعنی به دنیا میاد؟” .میخندم که …”پ نه پ…اون تو می مونه و یک عمر با خوشی و خرمی زنده گی روادامه می ده!..خر شدی باز؟…معلومه که به دنیا میاد.نکنه می خوای این سرتقی که دوروزه ما رو مچل کرده قورت بدی؟؟…عزیزم این خانوم دکترت نمی ذاره بیش ازین بمونم…باید برم.نفس عمیق یادت نره…به درد فکر نکن ..بیرون منتظر دوتاتون هستیم.دیر نکنید من بیش از این اعصاب ندارم ها…”.و دستش را می چسبانم روی صورتم.همان موقع است که دوباره دردش می گیرد .دکتر شانه های ام را می گیرد و آرام هل ام می دهد سمت ِ در.تسلیم می شوم و می ایم بیرون.پایم را هنوز از بخش جراحی بیرون نگذاشته ام که خشکم می زند.بیست نفر گریه کنان و فریاد زنان توی سر و صورت خودشان می کوبند.زن ها خودشان را می زنند و مردها هیستریک وار این طرف و آن طرف می روند.ذهنم یاری ام نمی کند که درک کنم چه اتفاقی افتاده.همان طور مات و حیرت زده جلوی در ایستاده ام که امید بازویم را می گیرد:” باران..؟…باران…چیزی نیست…اون خانمی که توی بخش جراحی قلب بود…فوت کرد…بهار چه طور بود؟”.بازویم را از توی دستش در می آورم.همان طور که هنوز زل زده ام به شیون ِ زن ها و مردها ، می گویم:”خوب بود.گفتن موقع به دنیا اومدن بچه نمیتونم بمونم “. و می روم گوشه ی اتاق انتظار می ایستم.انتظار دیدن این نمایش از “مرگ” را لااقل حالا نداشتم.کیفم را دو دستی چسبانده ام به خودم و غرق شده ام توی صورت ِ زن ِ زیبایی که مرتب تکرار می کرد:”دخترم..دخترم فقط سی سالش بود”.نمی دانم چه قدر می گذرد اما یک لحظه حس می کنم خانمی با چادر کنارم ایستاده و چیزی می گوید.متوجه نمی شوم و رویم را هم نمی توانم برگردانم. میشنوم که انگار چیزی را دوباره دارد تکرار می کند اما نمی دانم چیست.برمیگردم و نگاهش می کنم. با همان حالت یخ زده و حیران می پرسم:”بله؟”
_” می گم موهاتو بکن تو ، آستینتو هم بزن پایین!”.
باورم نمی شود!.نمی دانم چرا می خندم و می پرسم:
_”ببخشید شما؟؟”
و نگاهم می افتد به روسری و مانتوی اش که سبز است.نه سبز ِ آزادی.سبز ِ انتظامی!
_ “مگه نمی گم شالتو درست کن و آستینتو هم بزن پایین؟”
.زن ها همدیگر را بغل می کنند و از ته دل شان گریه می کنند و فریاد می زنند.صدای ناله های بهار می آید…اما فکر می کنم که چه طور صدایش تا این جا می اید؟…نه ممکن نیست..حتما هنوز توی گوشم مانده است.چشم هایم را بعد از دو شب نخوابیدن به زحمت باز نگه داشته ام.یک باره انگار کسی توی اتاق ِ انباشته از باروت ِ ذهنم ، جرقه می زند!.هیچ نمی فهمم که چه می شود اما داد می زنم:” توی این جمعیت ِ عزادار…توی این همه آدمی که هرکدوم واسه دردی اومدن اینجا…درد ِ شما روسری ِ منه؟؟من روسریم صاف شه…درد ِ بی درمون ِ شما درمون می شه؟…توی خیابون کمه…توی بیمارستان و موقع بدبختی و مریضی هم باید قیافه ی شماها رو ببینیم؟…”..هنوز حرف توی آستینم دارم که می بینم امید مثل دیوانه ها دارد می آید سمتم.هنوز دهانم را باز نکرده ام ، دستم را می کشد سمت ِ نیمکت ِ ته ِ سالن.صدای چند نفر را می شنوم که پشت سرم با نفرت می گویند:” خانوم بی خیال دیگه…حالا این وسط کی به روسری اون خانوم نگاه می کنه؟”..دلم می خواهد برگردم و یک کشیده ی محکم بزنم توی صورتش و تا آخرش هم بمانم که ببینم چه غلطی می کند.
_” باران؟؟..دیووونه شدی؟…من که گفتم از صبح چند بار اومدن توی بیمارستان…چرا این طوری کردی؟؟… حالا وقت ِ این کاراست؟؟….”
کیف و ژاکتم را پرت می کنم روی صندلی و می روم یک گوشه ی دیگر از اتاق انتظار می ایستم.یک دفعه حس می کنم دمای بدنم می رسد به صفر درجه.دلم سیگار می خواهد.می خواهم دوباره بروم سراغ صندلی و کیفم که در ِ بخش جراحی باز می شود و خانمی داد می زند:” همراه ِ خانم ِ….؟دخترتون به دنیا اومد.مبارکه”خشک می شوم.نگاهم توی جمعیت دنبال امید می گردد و می بینم او هم زل زده به من.می دود سمت ِ در.من هم می خواهم بروم .اما سردم است. یک باره همه ی توان و انرژی ام انگار یخ می زند.سست می شوم…فلج می شوم.همان طور که به دیوار تکیه داده ام ، کمرم را از روی دیوار سر می دهم به سمت ِ پایین و می نشینم روی زمین و تا به خودم بجنبم… چیزی درونم از هم می پاشد و می زنم زیر گریه…
قبلی: اولین آخر ِ هفته
بعدی: “ما”نترال نامه- سه
یک نظر برای مطلب “یک تا-بی نهایت”