یک تا امروز

بی اغراق هر روز ِ این هفته را امروز و فردا کردم که بیایم این جا و بنشینم و بگویم که من دقیقا از این موقع تا امروز یکتا را ندیده ام و هر بار که یادش می افتم دلتنگی دنیا آوار می شود روی سرم و دل ام می خواهد سر و دل ام را با هم بکوبم به دیوار.
بعد از آن شب چند تا مسیج بین مان رد و بدل شد و اما فقط همین.بی این که بخواهم به روی خودم بیاورم هنوز آن قدر دلخور بودم که حتی عید را هم پیش یکتااکم نرفتم و هیچ به هیچ و هیچ به هیچ. چند باری بهار زنگ زد اما من خریت ام گل کرد و جواب ندادم .(از ااین کار همیشه به عنوان بچه گانه ترین حرکت توی رابطه ام یاد خواهم کرد!)
راست اش من این جور وقت ها یا سیاه یا سفید می شوم.یا باید بنشینم و با طرف to the point حرف ام را بزنم ، یا ترجیح ام این است که حرفی نزنم و نزنم تا وقت اش برسد. نه که لباس آن شب و حرف بهار برای ام مهم باشد، نه.اما این که برای کسی شب ها و صبح ها بیدار مانده باشم و بعد دهان اش را باز کند و بگوید که “لباس تو آبروی من را جلوی مهمان هایم می برد” از آن سنگین ترین هاست.
امروز توی کوچه پس کوچه های ساعی یک دفعه دیدم کسی که از جلوی ماشین ام رد شد امید بود.داشت با تلفن اش حرف می زد که بوق زدم و برگشت.ایستادم و از ماشین پیاده شدم.امید هم از آن طرف خیابان دوباره برگشت این طرف.آرزو کردم که کاش کمی آرایش کرده بودم و بهتر به نظر می آمدم.هم دیگر را بغل کردیم و اولین جمله ای که بعد از سلام گفت این بود که “خاله باران ِ بی معرفت…سازمان مللی شدی تحویل نمی گیری؟”.بی این که خنده ام بیاید گفتم :” سازمان ملل کجا بود…کلاغه خوب کار نمی کنه انگار..یکتا خوبه؟…بهار چی؟”.گفت که خوبند و دوباره پرسید که چرا به شان سر نمی زنم.هزار تا حرف چرخید توی سرم .اما خودم را بزرگ تر از گله گذاری و شکایت دیدم.بی رمق از بی خوابی ِ دو شب گذشته گفتم:” کمی گرفتار بودم…به دخترا بگو اولین فرصت میام پیش شون”.از واقعی بودن این جمله ام زیاد مطمئن نبودم اما فکر کردم این قضیه و دلتنگی های مته ای ِ هرروز و هرروز بیشتر از این نباید طول بکشد و باید هر چه هست را تف کنم بیرون.من بوی ِ آن فرشته ی چشم خاکستری را می خواهم و دیگر حاضر نیستم بابت حماقت های بهار خودم را محروم کنم.برای این که به خودم هم قولی داده باشم دوباره تاکید کردم که :” بگو حتما میام بهشون سر می زنم..باید با بهار حرف بزنم…یادت نره که بهش بگو”.خداحافظی کردیم و نشستم توی ماشین.عکس روز تولدش را توی موبایل ام پیدا کردم و سعی کردم تصور کنم که حالا چه شکلی شده و چه کارهایی بلد است و چه ها می تواند بگوید و فحش دادم به بهاری که آبروی آن شب اش بند به لباس ِ غیر ِ شب ِ من بود.

یک نظر برای مطلب “یک تا امروز”

نظر شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *