اولین باری که زهره جون را توی کلاس نقاشی مان دیدم ، اول یا دوم دبیرستان بودم. منظورم از “کلاس نقاشی” همان خانه ی زیبا و دلباز ستاره جون است که هفته ای دو ساعت دور هم جمع می شدیم و به غیر از چای و شیرینی خوردن و گپ زدن ، کمی هم دور ِ هم نقاشی می کردیم.یادم است مادرم یک تابلو از یکی از شاگردهای ستاره جون را دیده بود و پرس و جو کرده بود تا من را بفرستد و استعداد ِ نهفته ام شکوفا شود! . او و بابا می خواستند یک جوری از دلم دربیاورند که نگذاشتند هنرستان بروم و مجبورم کردند “ریاضی” بخوانم! شاید برای همین است که هر وقت کسی از نقاشی هایم تعریف می کند یا هر وقت که یکی از تابلوهایم تمام می شود ، بی اختیار یاد مامان و بابا می افتم و این که به چه سختی ای آن روزها من را کلاس خصوصی می فرستادند تا کاری که دوست داشتم را انجام دهم.بابا همیشه می گفت :” این جور خرج کردن ها سرمایه گذاری ست”.و انصافا هم هر وقت مامان شروع به غرغر کردن برای هزینه ی کلاسم می کرد ، بابا سریع پول چند ماه را می داد و می گفت :” نقاشی رو باید بره”.
زهره جون آن روزها به قول بچه ها “شاگرد” معروف ِ کلاس ستاره جون بود.یک خانم پنجاه ساله ، با صدای دور رگه و هیکل درشت که توی دوران انقلاب سیاسی کار و زنده گی و شخصیت و همه چیزش را از دست داده بود و حالا همه ی زنده گی اش شده بود نقاشی.توی ذهن ِ دبیرستانی ام ، خانمی که هر ده دقیقه یک سیگار می کشید و حرف های سیاسی می زد هم خطرناک بود و هم چندش آور. و اگر همان روزها کسی می آمد و می گفت یک روزی تو خودت همین طور سیگار خواهی کشید و پر از نفرت خواهی شد از آدم های کشورت ، حتما به او و مشاعر ِ از دست داده اش می خندیدم.زنده گی چه بازی هایی دارد به قول بعضی ها!. من شاگرد ارام کلاس بودم و سرم فقط توی تابلو ام بود.نه چای می خوردم ، نه شیرینی ، نه کیک و نه وارد بحث های کلاس می شدم. .خب از همه هم کوچک تر بودم و زیاد سرم توی این جور نشستن ها و گپ زدن ها نبود.طبیعتا باید بعد از دو سه سال ، کلاس و ستاره جون را رها می کردم و پیش یک استاد دیگر می رفتم و یا حداقل نقاشی را بی خیال می شدم.اما یک چیزی توی این دو ساعت ِ هر هفته بود که من کل هفته را به امید همان دو ساعت نقاشی می گذراندم. ستاره جون چند بار خانه اش را عوض کرد و من همراه همه ی آن هایی که خانه ی ستاره جون خانه ی خودشان شده بود ، زنجیروار دنبال اش می رفتیم.از اختیاریه…به دیباجی…بعد به میرداماد…بعد قیطریه…شریعتی. فصل کنکور ِ من شد…دانشگاه قبول شدم…چهار سال دانشگاه…و بعد ازدواج …اما خانه ی ستاره جون ، روزهای یکشنبه قسمت ِ جدا نشدنی ِ برنامه هایم بود…کلاس هم چنان برقرار بود، زهره جون کماکان می نشست پشت پنجره و سیگار می کشید و بحث می کرد و پنج دقیقه هم نقاشی می کرد… و بساط چای و کیک و درد و دل و بحث در تمام این سال ها به راه بود. شاگردهای زیادی می آمدند و می رفتند اما من خود به خود شده بودم یکی از آن ده نفری که توی این ده سال بی وقفه یکشنبه های شان را با ستاره جون و زهره جون گذرانده بودند. دقیق نفهمیدم که چه اتفاقی توی من افتاد اما به خودم آمدم و دیدم که آن قدر به زهره جون نزدیک شده ام که یک هفته هم نبودن اش را نمی توانستم تحمل کنم و مدام سراغ اش را می گرفتم. و این شد که گاهی سرم می رفت..اما “یکشنبه ها با موری ام” نمی رفت.
خانواده ی زهره جون پخش شده اند توی کل دنیا .یک بار که خانه اش رفتیم بیشتر شبیه موزه ی عکس بود تا یک خانه.می شد فهمید که زنده گی زهره جون خلاصه شده است در جا دادن ِ عکس های عزیزان اش توی قاب های شیک و چوبی.
تا این که یک روز بالاخره دل را به دریا زد و گفت می خواهد با شوهرش بروند اروپا و کل خانواده اش را ببیند.هفته به هفته پروسه ی ویزا و داستان های سفارت اش را تعریف می کرد و همه منتظر روزی بودیم که شیرینی ِ اساسی ِ ویزا را بخوریم. آن روز خبر ِ ویزا گرفتن اش را اول صبح ِ یکشنبه شنیدم و با خوشحالی به بچه ها مسیج دادم که ” امروز شیرینی ِ فرانسوی ِ خونگی می زنیم به بدن..زهره جون ویزا گرفت!” .اما همان روز ستاره جون زنگ زد که زهره جون کلاس نمی آید و گویا برای یک سری آزمایش بستری شده است.آزمایش و سیتی اسکن و …”سرطان ِ سینه از نوع پیشرفته”!…حال و روزمان گفتنی نبود. تازه از غم و غصه ی بابا فارغ شده بودم .هنوز یک هفته هم نگذشته بود که رفتیم دیدن اش .توی همین فاصله همه ی موها و مژه های اش ریخته بود. بغل اش کردم و با خنده گفتم :” دیدین بابام خوب شد؟شما هم.”..مرا بوسید و گفت :” عزیزم..من الانم خوبم”. یکشنبه ها هنوز یکشنبه ها بود…چای و کیک و بحث .اما پنجره ی خانه ی ستاره جون بدجوری زهره جون مان را کم داشت.دیگر تلفنتی حال اش را می پرسیدیم.انرژی حرف زدن و دید و بازدید نداشت.
دیروز بعد از کار ، مثل همه ی یکشنبه های این یازده دوازده سال ، لخ لخ کنان خودم را کشاندم سمت کلاس.از روی عادت زنگ ِ واحد ِ سه و بعد آسانسور . ِدر ِخانه ی ستاره جون را که باز کردم خشک ام زد.دهانم باز مانده بود.نمی فهمیدم آن چیزی را که می بینم. یک کیک ِ مربعی ِ بزرگ ،همان کیک فرانسوی ِ خانگی که قرار بود زهره جون برای ویزا گرفتن اش به ما بدهد، با چند تا گل روی آن و چند تا شمع روی میز بود و زهره جون هم کنارش ایستاده بود.بچه ها جیغ و دست زدند.زهره جون به زحمت و با لرزش آمد سمتم و گفت :” تولدت مبارک عزیز دلم”.کیف ِ چوبی ِ نقاشی ام از دستم افتاد . پریدم و محکم بغل اش کردم.باورم نمی شد که آمده باشد کلاس.باورم نمی شد که برایم تولد گرفته باشند.مثل بچه ها بغض کرده بودم و چانه ام می لرزید.ستاره جون را که بغل کردم فقط دندان هایم را روی لب های ام فشار می دادم که گریه ام نگیرد.بچه ها سریع جمع شدند دور کیک و گفتند “آرزو کن..” ستاره جون و زهره جون این طرف و آن طرفم ایستادند .توی چشم همه ی بچه ها نگاه کردم و گفتم:” با هم ارزو کنیم و با هم فوت کنیم..”
خندیدند و به میز و کیک نزدیک تر شدند.
دست های هم را گرفتیم…
ارزو کردیم و…
فوووووت..
یک نظر برای مطلب “یک آرزوی دسته جمعی”
نظر شما چیست؟
قبلی: اولین آخر ِ هفته
بعدی: “ما”نترال نامه- سه
sigar pak *** یک روز تو رو چه ؟؟؟؟؟؟اونا هم واسه یه لقمه نون واسه زن و بچشون نفرت مردم ومی خرن و خودشون بهتر از من و تو می دوننزیاد جدی نگیر!!!روزی روشن فرا خواهد رسید.به منم سر بزن *** بعله بعله…اون لقمه نون خوردن هم داره واقعا!
عسل *** بعله بعله…اون لقمه نون خوردن هم داره واقعا! ***
*** هِع!حتی خیلی هاشون نمیدونن بهونه ی زدن و بردن و کشتن و…چی هست مهم اون پولیه که میگیرن و میریزن تو حلقوم خودشون و خیلی های مثل خودشون …شجاعت؟جربزه؟عرضه ؟کدومشو میخواد که ما هیچ کدومشو نداریم به خدا….نداریم ***