یکتا در آیینه…

این بار هم مثل همه ی بارهای قبل میم پیش قدم می شود برای جمع کردن همکلاسی ها. هیجان ام برای دیدن‌ ِ عسل و دخترک زیبای اش و مهسای پا به ماه و آن یکی و آن یکی یک طرف ، این که می فهمم بهار و یکتا هم جزو آمدنی ها هستند یک طرف.

گیر ِ‌کار می افتم و چهل دقیقه دیر می رسم.جلوی تیراژه ام که موبایل ام زنگ می زند.بهار. خیلی عادی ، مثل آن روزها ، انگار نه انگار که از اسفند هم را ندیده ایم می گوید “باران سلام…من و یکتا تازه رسیدیم..شما کجایین؟” .می گویم که من هم دیر کرده ام و همان حوالی در ورودی ام و مکالمه می شود تو کجایی الان و من کجایم الان و بمان تا برسم و پس کجایید.گوشی توی دست ام است و دارم دور خودم می چرخم که یک دفعه نگاهم خشک می شود روی دو تا چشمی که بالای پله ها زل زده اند به من. “ایستاده” بود و همان طور که آبنبات اش را لیس می زد پایین را نگاه می کرد.”ایستاده” بود ریمیا…می فهمی؟…”ایستاده” بود.وقتی بچه ها این طور می ایستند یعنی پس راه هم می روند.”راه می رود؟”…بار آخر که دیدم اش و روز تولدش بود به زحمت چهار دست و پا این طرف و آن طرف قل می خورد. بهار کنارش ایستاده و پشت اش به من است اما صدای اش توی گوشم است.نمی فهمم چه می گوید.من فقط لرزان و حیران روی پله ی یکی مانده به یکتا ایستاده ام و همین طور اشک است که پاک می کنم.بهار برمی گردد.بی این که نگاه اش کنم غرق آن عروسک ِ ایستاده ی روبروی ام هستم که نمی دانم چرا به اشک های ام لبخند می زند. می ترسم دست ببرم توی موهای فرفری اش و خوابم مثل حباب بترکد. دست ام را دراز می کنم و گوشی ام را می دهم به بهار و یکتا را بغل می کنم. کفش های گُل دارش می خورد به مانتوی ام.”کفش” پای اش می کند ریمیا..می دانی یعنی چه؟…یعنی “راه می رود”…یعنی همان موجودی که دو روز برای آمدن اش نخوابیدیم حالا راه می رود. دیگر یادم نیست چه طور رسیدیم به کافه و بچه ها. بهار مدام زیر گوشم غر می زد که “بی معرفت…چرا پیش مون نمیای و …خیلی از دستت دلخورم و…” من به هیچ جای ام حرف های اش را حساب نمی کنم. برای ام اصلا مهم نیست که چی بلغور می کند. یکتا نشسته روبرویم و من قلقلک اش می دهم و او ریسه می رود و من نمی فهمم چرا این قدر این موجود را دوست دارم.

بهار هنوز نشسته و حرف می زند. یکتا را بغل می کنم و می گویم “ما می رویم قدم بزنیم”!همیشه دل ام می خواست یک روزی آن قدر بزرگ بشود که قدم بزنیم با هم. دست اش را می گیرم و کنارم راه می آید و من خدا هم بیاید پایین باورم نمی شود که دارد کنارم راه می رود. برای اش حرف می زنم و می گویم که طبقه ی بالا پر از اسباب بازی ست و او هم سرش را گرفته بالا و دست اش توی دست من و کج کج راه می رود. یک لحظه حس می کنم همان طور که سرش رو به بالاست برای کسی دست تکان می دهد. می ایستم و بالا را نگاه می کنم.”آیینه”.کوچکم برای خودش دست تکان داده بود.
دل ام پر پر می زند.دوست دارم بچسبانم اش به خودم و دیگر جدا نشود.
بغل اش می کنم و دوباره می رویم زیر آیینه و …
برای مان دست تکان می دهد.

یک نظر برای مطلب “یکتا در آیینه…”

  1. ناشناس

    سارا *** میدونم یکی از مشکلات نازی پوله:(( عزیزمممم ادمو به گربه ها علاقه مند میکنییییی… …کاش سرحال اومدنت یه راه و چاهی داشت یه خوراکی ای قرصی میشد پیشنهاد داد و خوب بشی… *** یه روز توی هفته ی دیگه خوبه.
    نوشین *** ای وووووووووووای عزیزم. ترنجو نگاه تو رو خدا. وای تورج هم بزرگ شده عزیزم. چقدر با هم اخت شدن. *** چرا.خیلی
    شب زاد *** ترنج خیلی خوبه.خانومه.خواهر بزرگه است.اما کتکم نزن اگه میخام بگم که تورجت به چشم خواهری دلمو برده بدجووووووووووووور با اون چشمای پیرمرد غمگینش.راستی بیا ببینمت دیگه باران *** انگار
    ققنوس روی کاناپه *** یه روز توی هفته ی دیگه خوبه. *** من و تو؟؟..تو و من؟..با هم قدم زدیم؟ چه خوووب. توی سکوت چی می گفتیم؟
    شی ولف *** بی شعور.. نمیخوای منو؟ *** نشنیدمش.میشنوم اش
    فرزانه *** چرا.خیلی *** از صبح این کلمه ی “انگیزه ” رو نوشتم توی فیس بوکم که باهاش یه جمله بسازم آپلود کنم..نیست لامصب نیییییییییییست.زدی به هدف!
    مرمر *** دوست شدند . 🙂 *** قدمات روی چشمای چهارتامون که می شه هشت تا چشم:)پاییز وقت بیرون اومدنه اصن..بوش میاد
    شیدا *** انگار *** بدم هم نمیاد missing شم
    دختر نارنج و ترنج *** دیشب تو خوابم تا صبح توی سکوت با هم قدم زدیم . خیلی آرامش بخش بود ***
    زهرا *** من و تو؟؟..تو و من؟..با هم قدم زدیم؟ چه خوووب. توی سکوت چی می گفتیم؟ ***
    *** بی ربطه ولی پستتو که خوندم یاد آهنگ بلاتکلیف رضایزدانی افتادم همین ***
    *** نشنیدمش.میشنوم اش ***
    *** باران پیدا شدن انگیزه میخواد نداریم بانو نداریم… ***
    *** از صبح این کلمه ی “انگیزه ” رو نوشتم توی فیس بوکم که باهاش یه جمله بسازم آپلود کنم..نیست لامصب نیییییییییییست.زدی به هدف! ***
    *** کی به تو گفته ترنج را رد کن بره؟؟؟؟؟؟؟؟؟ بگو من خودم بیام خفه ش کنم!!!! فدای هر چهارتاتون بشم من.. باران، می خوام بیام ببینمت. باور کن باید ببینمت. می ترسم رهات کنم توی خودت گم بشی. خودم مثل خرس توی فصل سرما رفتم به خواب زمستونی اما باید بیام تو رو ببینم. ***
    *** قدمات روی چشمای چهارتامون که می شه هشت تا چشم:)پاییز وقت بیرون اومدنه اصن..بوش میاد ***
    *** چه عکس قشنگی باراان منم گم شدم . زود پیدا شو وگرنه بعد یه مدت دلت میخواد اصن پیدا نشی . مثه من ***
    *** بدم هم نمیاد missing شم ***

    پاسخ

نظر شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *