تلفنم چند بار زنگ می خورد و قطع می شود.مامان است.گوشی را بر می دارم و شماره اش را می گیرم.از “الو” گفتن اش می فهمم که دلخور است.از نرفتن ام به میهمانی ِ “دایی اک”.اعتراف می کنم که این نرفتنم از همه ی نرفتن های دیگر سخت تر بود.”دایی اکی” که با هم بزرگ شدیم…”دایی اکی” که با هم خاله بازی می کردیم و همیشه هم سر این که کی خاله شود و کی عمه دعوایمان می شد..”دایی اکی” که شاید بعد از برادرک تنها کسی ست که برایش نقش بازی نمی کنم و خود ِ خودم را می بیند.”دایی اک ام” دارد ازدواج می کند و این اولین میهمانی ِ دو خانواده بود.خوب می دانم که دلخوری های ما ربطی به او نداشت و شاید یک جورهایی باید می رفتم…اما گاهی آن قدر قلب ات درد می گیرد که ذهنت طرف هیچ چیز نمی رود.
مامان می گوید:” همه می پرسیدند که چرا نیومدی…آبرومون رفت…آخه چی باید می گفتیم..”” .می گویم:” می گفتید که ما یک ساله هیچ کدوممون پامون رو خونه ش نگذاشتیم…می گفتید که همه جا می ریم…الا خونه ی دخترمون…می گفتید که …”
حرفم را با عصبانیت قطع می کند که :” من از خدامه که بیام…اما بهت گفته بودیم اگر گربه بگیری پامونو اون جا نمی ذاریم… امروز بذارش بیرون..من امشب میام!”
دنیا روی سرم خراب می شود.یاد ِ متن ِ چند ساعت پیش ام برای ترنج می افتم.یاد همه ی حس های خوبی که ترنج توی خانه مان آورده…یاد همه ی روزها و شب هایی که تنها بودم و دنبال من از این اتاق به آن اتاق می آمد.می گویم:
_” پدر و مادر ِ آقای نویسنده هم همینو گفتن…اما در نهایت دلشون طاقت نیاورد که خونه ی ما نیان…آدم بچه شو به خاطر گربه ول می کنه؟…اون ها که نه مثل شما تحصیلات دارن و نه به جوونی شما هستن.من گربه ی زبون بسته رو بذارم بیرون که شما آیا سالی یک بار می خواین بیاین به دخترتون سر بزنید؟…من بی دین و نفهم…شما که مسلمونید…حیوون بی گناه روزی ش توی خونه ی ماست…مامان چه طور دلت میاد بگی من بذارمش بیرون شما بیاین؟؟..مگه قراره روی سر شما بشینه؟..اصلا شما بیاین…من یه کاری می کنم صداش رو هم نشنوین…بیست سال توی خونه ی شما به احترام شما هر کاری که گفتید کردم…بدون هیچ اعتقادی چادر سرم کردم..بی هیچ حسی هرروز نماز خوندم…همون طوری که شما خواستید رفتار کردم…نه مهمونی رفتم…نه مهمونی گرفتم…حالا می خوام خودم باشم مامان…بذارید توی خونه ی خودم “خودم ” باشم…همین حالاشم که وقتی میام پیشتون …سرم رو پایین میندازم و هر چی می گین..می گم چشم…خسته شدم مامان…از فیلم بازی کردن جلوی همه ی فامیل به خاطر شما خسته شدم…ازین که هر جا یه جور باشم دارم به جنون می رسم…بذارین خودمو پیدا کنم…بذارین آرامش داشته باشم…بذارین فکر کنم “خانواده” دارم…نه دو تا آدم که باید همه چیز رو ازشون پنهون کنم…شما باید دو تا آدمی باشید که من همه ی خودم رو بهتون نشون بدم.من وضعیتم از دختر ِ آقا و خانم فلانی هم بدتره که بدون این که ازدواج کنه بچه دار شده ؟..دیدین چه طوری زیر بال و پر دخترشون رو گرفتن؟…دیدین چه طوری رفتن استرالیا تا دخترشون تنها نباشه؟…آقای فلانی فکرکردین کم جبهه رفته؟…کم نماز خونده؟..کم روزه گرفته؟…اون که برادر شهیده تازه!….مامان بچه ی آدم هر چی باشه…بچه ی آدمه..من بچه ندارم…اما این رو خوب می فهمم.. . ..شب عروسیم رو کردین بد ترین شب زنده گیم…به خاطر همین حرف ها…کاری کردین که از همه ی مراسم های عروسی متنفر شم…کاری کردین که حتی یه دونه از عکس ها مو هم نرفتم بگیرم…دیگه بسه مامان…من گربه مو نمی ذارم کنار خیابون .شما هم اگر خیلی دلتون من رو می خواد…بیاین تا پشت در من رو ببینید و برگردین…اگر هم نه…من تکلیفم با خیلی چیزها روشن شده…این هم یکیش…لااقل توقعی هم نخواهم داشت …
وقتی دلتون نمی خواد بیاین..چرا گربه رو بهانه می کنید…رک و پوست کنده بگید از این که من دخترتونم خجالت می کشید …”
صدایم می لرزد.یک لحظه نگاه می کنم می بینم خانم میم زل زده است به من.مامان سکوت کرده.بغضم را آن قدر سخت قورت می دهم که گلویم گز گز می کند .رویم را می کنم به پنجره و آرام می گویم:” بابا چه طوره؟..بهتره؟”…با بی حوصله گی می گوید:” خوبه..از کی تا حالا این قدر اهل حساب و کتاب شدی؟..که کی میاد و کی نمیاد؟…یکی حساب و کتاب خودت رو باید بکنه ” .چشم هایم را می بندم.همه ی انرژی ام یکجا تخلیه می شود.آرام می گویم:” از همون وقتی که آقای نویسنده برگرده و توی صورتم بگه…کدوم خانواده؟؟..همونی که به خاطر یه بچه گربه…یک ساله خونه ی دخترشون نیومدن؟!..از همون وقتی که فهمیدم اگه یه روز قرار باشه توی خونه ی خودم نباشم…خونه ی شما هم برام “خونه ” نیست….شما آدم های مذهبی ای هستین…اما مشکلتون…مذهب نیست…تعصبه مامان…غرورتونه…غرور نسبت به حرفاتون..نسبت به فامیل…من خودم پکیج مشکلاتم…شما فقط اضافه می کنید به من..همین…من باید برم…کاری نداری؟”.
با سردی می گوید:” نه..”…و گوشی را می گذارد.من اما هنوز گوشی توی دستم می لرزد.دلم می خواست قطع نمی کرد و می گفت :” این طور نیست … دخترم..ما همیشه تو رو می خوایم…مهم نیست که قبلا حرفی رو زدیم…مهم نیست که از آقای نویسنده خوشمون نمیاد…مهم نیست که نماز نمی خونی و چادر سرت نمی کنی و توی خونه ت گربه داری…تو دختر ما بودی و هستی…همیشه..ما همیشه پشتت هستیم…این جا خونه ی توست..هر وقت که خواستی خونه ی توست…”
هه…به تخیلات خودم می خندم .گوشی هنوز توی دستم است…بوق اشغال…و نگاهم که گربه ی روی دیوار را دنبال می کند و دلم که پر از گریه های دنیاست…
یک نظر برای مطلب “گربه ها و گریه های زنده گی ِ من..”
نظر شما چیست؟
قبلی: اولین آخر ِ هفته
بعدی: “ما”نترال نامه- سه
خروس *** سربازی که نمیرین. تا ما برگردیم کنکور رو رد میکنید. هنور بر نگشتیم پست شغلی ما رو اشغال میکنید. شیش ماه هم لا لا میکنید. بچه رو هم میدین دست له له بشه علیمردان خان. دست پخت خوشمره تان را هم دادین به سر آشپز رستوران سر کوچه . وقتی تو تعطیلی اون نیست وقتی اون هست تو نیستی. دوزار اعصابتون هم قل میخوره تو دود و ترافیک و زونکن. آهه یک خروس: روحت شاد مامان بزرگ. کاش ۱۴ سالت بود با یک کاسه آش نذری میامدی در خونه تا من به بابام میگفتم اولاغ رو بفروشه با یک کله قند بیایم در خونتون. *** جواب ِ شما به صورت خصوصی ارسال می شود!
yasi *** جواب ِ شما به صورت خصوصی ارسال می شود! ***
فنجون *** خوشم میاد نشده صفحتو باز کنم چیز جدید نخونما……حالا بگو شکل یه جاب بهش نگاه کن و بسمیشه؟ ***
عسل *** منم روزانه هزاربار این یک ثانیه ها رو میگذرونم … و گاهی حتی تا شب هم کش میایند … منم الان تقریبا موقعیت مشابه تورو دارم …با این تفاوت که همکاری دارم که مثلا” نیروی واحد ماست اما به جای کار کردن تماما؛ در حال ادعای فضل کردن و شو اجرا کردن و شلوغ کردنه که مثلا؛ من تو کار خیلی سرم شلوغه … اما یه کار اجرایی هم انجام نمیده و فقط حرف میزنه! همه جا از این بی انصافی ها هست … اگر میتونی شرایط رو تغییر بدی حتما این کار رو بکن، اگر نه خودتو فرسوده نکن …این نیز بگذرد.این وضعیت به هر حال حل میشود. ***
*** یه وقتا آدم میخواد خیلی چیزا رو فریاد بزنه ولی خب…نمیشه ***