به بچه ها گفتم که می روم موبایل ام را که توی ماشین جا مانده بردارم. اصرار کردند که یک دقیقه بمان تا چیزی بگوییم.بعد گفتند که می خواهند یک حال عظیم و اساسی به من بدهند و برای همین تاریخ اجرای اصلی را انداخته اند آخر خرداد! این خبر را که دادند همه نیش شان تا بناگوش باز بود و زل زده بودند به من که ببینند چه طور می پرم بغل شان و تشکر می کنم! من اما فک ام چسبید به زمین و بی این که ثانیه ای فکر کنم گفتم:” یعنی چی؟!..یعنی باز تا آخر خرداد باید هر روز بعد از کار تا نیمه شب بیایم تمرین و برقصیم و میزانسن تمرین کنیم؟…چرا تغییرش دادین ؟..می ذاشتین کلک اش کنده شه!…یعنی نه تنها تا الان همه ی جمعه ها و شنبه های تعطیل من به ف.ا.ک رفته ،بلکه قراره تا آخر خرداد همین بساط باشه؟…یعنی الان لطف کردین؟…یعنی همه ی امیدهام برای این که این هفته تموم می شه و از هفته ی بعد مثل انسان زنده گی می کنم کشک؟ چرا نمی فهمید دیگه نمی تونم به این تاتر لعنتی فکر کنم؟…چرا نمی بینید که برام جذابیت نداره تا وقتی ذهنم درگیره خیلی چیزاست..”
بچه ها به قول خودشان”چِت” کرد بودند!…نمی دانستند لطف شان می شود مایه ی عذاب من.نیکول هاج و واج به همه نگاه می کرد که یک دفعه داد زد” یکی ترجمه کنه لطفا…چی شده؟”.
قبل از این که کسی دهان اش را باز کند سعید رو کرد به نیکول و همان طور که نگاه اش تا ته ِچشم های من داشت می رفت گفت:” باران داره تشکر می کنه و می گه که اصلا فکرشو نمی کرده که بیست نفر آدم به خاطر زنده گی و گرفتاری های باران بیست جور برنامه ی زنده گی شونو تغییر بدن تا کمک کوچیکی بهش توی این شرایط کنن!..بعد هم می گه که باوش نمی شه همه این قدر به ساعت های کاریش اهمیت می دن و همه ی تمرین ها رو می ذارن بعد از ساعت کاری باران…تا لطمه ای به کار بین المللی ش وارد نشه!”.نیکول نگاهم کرد تا مطمئن شود قیافه ام شبیه کسی ست که این حرف ها را زده.
شرمنده شدم.روی نگاه کردن توی چشم های بچه ها را نداشتم.باز مغزم را تعطیل کرده بودم و دهان ام را باز .سعید راست می گفت.یکی از معدود بارهایی که راست می گفت در واقع!
به نیکول نگاه کردم.لبخند زدم و گفتم :”مرسی سعید..دقیقا همین طوره.مرسی بچه ها..” بعد به فارسی آرام گفتم :”عذر می خوام بچه ها من انگار یه چیز دیگه هم با موبایلم توی ماشین جا گذاشتم امروز!” سعید گفت:”حس قدردانی تو؟ یا شعورتو؟”! خندیدم از این که منظورم را گرفت.سعید هم.همه هم.نیکول هم.
یک نظر برای مطلب “کِش می آیانم خودم را!”
نظر شما چیست؟
قبلی: اولین آخر ِ هفته
بعدی: “ما”نترال نامه- سه
کــولــی *** خدا رو شکر عزیزکم خیلی خوشحال شدم این چند روز جرات نظر گذاشتن نداشتم از بس نگران حال بابات بودم چون خودمم به نوعی درگیر این نگرانی ام و به شدت به خاطرش نگران و غمگینم خدا رو شکر شکر شکر کاش همه شوکه ها اینطوری باشه شوک خبرای خوب و نرم *** کاری نداره…برو یه کیلو گوجه سبز بخر..بعد توش حلزون پیدا کن…بعد اسم براش بذار بعد زنگ بزن به بابات اسمشو بگوباباها ساده می خندن
کــولــی *** کاش منم یاد بگیرم خنده بیارم رو لب بابام *** خودم هم بی اندازه خوش و سرخوش ام
مرمر *** کاری نداره…برو یه کیلو گوجه سبز بخر..بعد توش حلزون پیدا کن…بعد اسم براش بذار بعد زنگ بزن به بابات اسمشو بگوباباها ساده می خندن *** می شه؟
یکتا *** بارااااان خیلی خوشحال شدم خدارو شکر ایشالا همیشه سالم باشن و درکنارشون باشی نمیدونی که من چقدر خوشحال شدم از این پستت *** شیرینی؟ چه جورشو می خوای؟
شب زاد *** خودم هم بی اندازه خوش و سرخوش ام *** اولین فرصت میم جین..ببخشید میم جان
آیدا *** بهترین خبری بود که بعد از مدت ها شنیدم . امیدوارم از این به بعد فقط خبرهای خوب بشنوی … *** نرمولک؟؟!!:)))
رامک *** می شه؟ *** اره من گاهی هم از چیزای خوب می نویسم:)
میم *** خانمآقای تندر خوش قدم.چه نرمه اسمش.خیلی خوبه که خوبی باران.خدا رو شکر برای پدر عزیزت *** منم می گم خوش قدم بود…رفتن ِ دوباره ی یه راه سخت و طولانی از بیخ گوشمون گذشت
میم *** چه عالی خدا رو شکر… *** :* عسل من تقریبا مثه سگ از امروز می ترسیدم!!!حالا سبک ام..انگار که امتحان ِ سرمدی رو پاس کردم:)))
مریم *** چه خوشحال شدم. چه خوب. همیشه خبرهای خوب داشته باشی *** نفس می کشم اون قدر که نمی دونی امروز
زالزالک *** دیدی گفتم باران یوهووووو خییلی خوشحالم خیلی خوشحالم حیوونا همه شون خوش قدمن همشون ماهن اونوقت شییرینی ما چی میشه؟؟؟؟ *** سپاسگزارم مریم.من به خوش قدمی و بد قدمی آدم ها اعتقادی ندارم اما حیوون ها رو باور دارم.
هیما *** شیرینی؟ چه جورشو می خوای؟ *** منم هی با این کامنت ها دوباره سه باره چهارباره خوشحال می شم
ریحان *** هرچه از دوست رسد نیکوست هر مدل که تو بگی اما من ش ی ر ی ن ی میخوااااااااااااااااااااااااااااااااام *** 🙂
پیراشکی عشق *** اولین فرصت میم جین..ببخشید میم جان *** 🙂
میم *** خوشحالم خوشحالم خوشحالم *** فکر نکنم ازین کار خوشش بیاد..ولی حتمن می گم بهش که چه قدر خوشحالم که مجبور نیست دوباره همه ی اون روزای سخت رو بگذرونه
عسل *** خوشحالم هم برای شما و هم برای پدرتان خدا رو شکر *** گفتم که خدای شما انگار مهربون تره;)
سارا *** خدا رو شکر واقعا اسمش برازندشه خوش قدم اما نرمولک و نرمک هم خوب بوداا *** به من و ما رحم شد ..همین
مریم *** نرمولک؟؟!!:))) *** تو نمی خوای خبر خوب بدی؟؟..من خسته شدم که
نوشین *** خانمآقای تندر خوش قدم! خدایت خیر کثیر دهاد ! باران ! بولد که میشدی در شب هزار و یکم دلم هری میریخت پایین … اما خوشحال خوشحال خوشحالم حالا ! خدا رو شکر شکر شکر … *** “حداقل” گاهی هم می شه که بخندیم ما…بعله.نمی خوای منو حسام و مهمون کنی تو بریم کافه ناتالی از انعکاسمون روی سقف عکس بندازیم؟؟؟
زهرا *** اره من گاهی هم از چیزای خوب می نویسم:) *** اصن شاید چند تا بیارم زاد و ولد کنن…بزنم توی بیزینس حلزون و اونقدر پول در بیارم که اصن غم و غصه تو زنده گیم نیاد مثلا!!..هان؟..شریکی؟
شیرین.م *** خیلی خوشحال شدم از این خبر. عجب حلزون خوش قدمی بوده. همین که تونسته خنده رو به لباتون بیاره. بعد از مدتها دیدم از خنده نوشتی. میخام برم گوجه سبز بگیرم شاید بازم از اینا داشته باشه.! *** دقیقا.کل این چند وقت تا این جواب ازمایش بیاد حال و روز مامان و بابا گفتنی نبود:(
شیرین.م *** منم می گم خوش قدم بود…رفتن ِ دوباره ی یه راه سخت و طولانی از بیخ گوشمون گذشت *** فنجون جون..من نمی دونم موقع نوشتن به فکر وقایع نگاری های روزانه ی خودم باشم؟…به فکر دل خودم باشم؟…به فکر اعصاب شما باشم؟..بابا آدم بیست جا که نمی تونه فکر کنه همزمان یوهو
مینا *** میم جین خیلی باحال بود . دوسش دارم *** ممنونم مریم عزیزمدوستای آیدا من رو شرمنده کردن واقعا
آبجی *** عزیز دلم خوشحااااااالم خوشحاااااااالم مرسی بابت خبر خوووووب بارانم مرسی *** :)))))))
aylin *** :* عسل من تقریبا مثه سگ از امروز می ترسیدم!!!حالا سبک ام..انگار که امتحان ِ سرمدی رو پاس کردم:))) *** جدی؟! الان می سرچم!
بهروز *** ما هم نفسمون بند اومد تا متنت تموم شد خداروشکر *** مهسای مهربونچه طور بگم که ممنونم از این همه لطف.منم چیزی ندارم بگم واقعا.امیدوارم غم تو هم …جاشو با خندیدن به خاطرات خوبی که ازون عزیزت داری عوض کنه
مهدیه د *** نفس می کشم اون قدر که نمی دونی امروز *** مرسی مهناز.البته که نظر من به هیچ کس نیست و من به کسی نظری ندارم واقعا.همه رو دوست دارم!:)
سما *** خیلی خوبه که آدم وقتی میخواد برای اولین مرتبه برای یکی پیغام بزاره بخواد بهش تبریک بگه.خیلی از خوندن خئبی حال پدرتون خوشحال شدم.ایشالا خوش قدمی خانم آقای ….حالا حالاها ادامه داشته باشه *** همیشه هستی تو.
yasi *** سپاسگزارم مریم.من به خوش قدمی و بد قدمی آدم ها اعتقادی ندارم اما حیوون ها رو باور دارم. *** با همه وجودم آرزو می کنم که مادرت مثل پدرم خوب شهخوب می شه پروانه.اگه خودش بخواد…مطمئن باش
خروس *** وای باران جان الـــــــــــــــهی شکر. خیلی خوشحال شدم واسه این خبر . الهی که همیشه صحیح و سلامت سایه اش بالاسرتون باشه . الهی شکر *** دل من همقرارش با من
فرزانه *** منم هی با این کامنت ها دوباره سه باره چهارباره خوشحال می شم *** سپاسگزارم توپولولی جان
فنجون *** آخ جوووووون خداروهزار مرتبه شکر که بابای باران خوبه بارانم خوشحالم برات. منم هورا کشیدم آخرش:* (خودم بوس میذارم حالا که بلاگ اسکای مغزش از ترنج هم کوچولوتره) *** نیمی از عمرم بابت استرس این چند وقت تمام شد باور کنید
مریم *** 🙂 *** :=)
فرناز *** سلام عزیزکم…. خیلی خوشحال شدم… اما نمیدونی چی کشیدم تا رسیدم آخرای پستت…خدا رو شکر… *** غم و غصه کاش بیکار شن!
الهام *** سلام عزیزکم…. خیلی خوشحال شدم… اما نمیدونی چی کشیدم تا رسیدم آخرای پستت…خدا رو شکر… ***
میم *** 🙂 ***
روزهای با هم *** چقدر خوب چقدر عالی…چقدر شاد…برو بابایت را بوسه باران کن باران!! ***
مهسا *** فکر نکنم ازین کار خوشش بیاد..ولی حتمن می گم بهش که چه قدر خوشحالم که مجبور نیست دوباره همه ی اون روزای سخت رو بگذرونه ***
مهرک *** مطمئن بودم که خدا جواب دعا هامو میده ***
مهناز *** گفتم که خدای شما انگار مهربون تره;) ***
شی ولف *** باران عزیزم . خوشحالم که تو این وضعیت بد روحیت مشکل دیگه ای به مشکلاتت اضافه نشد. ***
نانی *** به من و ما رحم شد ..همین ***
پروانه *** خوشحالم . دیدی همه چیز درست می شه بالاخره ، چاره ای نداره ***
yasi *** تو نمی خوای خبر خوب بدی؟؟..من خسته شدم که ***
topoli *** خداروشکر خیلیییییییییی خوشحال شدم ***
فروید کوچک *** خدا را شکر ***
دختر نارنج و ترنج *** خدا رو شکر… نگران بودمت،بیشتر از قبلنا… حداقل یه خبر خوب تو این چند وقته نوشتی…ممنون… خیلی مراقب خودت باش… ***
من *** “حداقل” گاهی هم می شه که بخندیم ما…بعله.نمی خوای منو حسام و مهمون کنی تو بریم کافه ناتالی از انعکاسمون روی سقف عکس بندازیم؟؟؟ ***
*** حلزون رو بزار رو چروک دور چشات واسه خودش رفت و امد کنه تا صاف و صوف بشه این جوری معلوم نمیشه تو زندگیت غم و غصه بوده ***
*** اصن شاید چند تا بیارم زاد و ولد کنن…بزنم توی بیزینس حلزون و اونقدر پول در بیارم که اصن غم و غصه تو زنده گیم نیاد مثلا!!..هان؟..شریکی؟ ***
*** خیلی خوشحال شدم باران جونم. دکترای ایران هیچی از روانشناسی نمی دونن . جواب این استرس و فشاری که به جسم بیمار و خانوادش میارنو کی می خواد بده. ***
*** دقیقا.کل این چند وقت تا این جواب ازمایش بیاد حال و روز مامان و بابا گفتنی نبود:( ***
*** دیروز که پست ات رو خوندم قسمت نظرات رو باز نکردمُ که تلفنی از خجالت ات در بیام … خب بخاطر سونامی کار یادم رفت … حالا نمیشد این پست رو از آخر به اول مینوشتی ؟ حتما؛ بایس مارو هم قدم به قدم سکته میدادی باران ؟؟؟ حداقل اش اون موضوع لامصب رو مینوشتی آدم قبل خوندن یه ثبات آرامشی پیدا کنه حداقل !!!! دیگه از این نوشته های خرکی بدون مقدمه و آلارم و توضیح ننویس من دیگه قلبم طاقت ندارهههههههه بابات رو هم از طرف من ببوس ، بگو خوشحالم بخاطر سلامتی ات ***
*** فنجون جون..من نمی دونم موقع نوشتن به فکر وقایع نگاری های روزانه ی خودم باشم؟…به فکر دل خودم باشم؟…به فکر اعصاب شما باشم؟..بابا آدم بیست جا که نمی تونه فکر کنه همزمان یوهو ***
*** آخیش 🙂 از وبلاگ آیدا به اینجا رسیدم. روزهای بستری بودن ف عزیز و از دست رفتنش کلن لالمونی گرفته بودم… حتی نتونستم بهت تسلیت بگم… آخه منم عزیزترینمو با کما و بیهوشی و اهداء عضو از دست دادم و بعد از ۲سال هنوزم داغش برام تازه س 🙁 ولی این پستو که خوندم دلم نیومد ساکت بمونم :)) خیلی خیلی خیلی خوشحال شدم… ***
*** ممنونم مریم عزیزمدوستای آیدا من رو شرمنده کردن واقعا ***
*** خیلی خوشحال شدم عزیزم ***
*** خوشحالم واقعا خوشحالم خداروشکر ***
*** حالا که خوشحالی زودتر آپ کن اعصاب مصاب ندارم هی بیام ببینم آپ نشدی ***
*** :))))))) ***
*** کارتون باب اسفنجی را نگاه کن حتما در حلزون داری کمکت میکند D: ***
*** جدی؟! الان می سرچم! ***
*** قبلا یعنی حدود ۲ یا ۳ سال پیش خونده بودمت اما دیگه نمی خوندمت تا اینکه آیدا چند وقت پیش تو پستش لینکت کرد. اومدم و خوندم و اشک ریختم اما هیچ حرفی برای زدن نداشتم.مگه اونهایی که اومدن به من تسلیت گفتند تونستند داغ سینه ام رو خنک کنند؟ البته که دیدن و خوندنشون شدت درد رو کمتر می کرد اما… حرفی نداشتم بهت بگم اما تا امروز همه پست هات رو خوندم. برای تو برای نازی برای عمه ات برای آرامش روح ف. برای سلامتی پدرت فقط تنها کاری که از دستم برمیومد رو انجام دادم و دعاکردم امروز اما وقتی پستت رو خوندم با اینکه باز هم اشک ها بی اختیار ریختند اما دیدم دیگه باید بنویسم که خوشحالم برای سلامتی پدرت. ایشالا سایه اش همیشه بالای سرتون باشه و فقط و فقط شادیشون رو ببینی ***
*** مهسای مهربونچه طور بگم که ممنونم از این همه لطف.منم چیزی ندارم بگم واقعا.امیدوارم غم تو هم …جاشو با خندیدن به خاطرات خوبی که ازون عزیزت داری عوض کنه ***
*** چقدر خوب، خدارو شکر، خیلی خوشحالم باران. خیلی… ***