تمام فایل هایی که روی لبتاب ِ شرکت دارم را کپی می کنم روی هارد ِ خودم.زمان ِ پیش بینی شده: پنج دقیقه!..شروع می شود…یک درصد…دو درصد…شروع می کنم…روی صندلی پشت به لبتاب می چرخم و هر سه کشو ی ام را باز می کنم…چند تا کتاب و بسته های هات چاکلت و چند تا خودکار رنگ وارنگ و ..همین!…ده درصد…یازده درصد…همه را می ریزم توی کوله ام .دوباره می چرخم سمت ِ لبتاب و دستم را می برم سمت ِ استوانه ی فلزی ِ روی میز که پر از خودکار و مداد است …پانزده درصد…شانزده درصد…ماژیک های هایلایتی که بهار برایم از هند آورده بود را بر می دارم…پاک کن قلمی که وقتی دانش آموز بودم مادرم به عنوان جایزه برایم خریده بود…مداد نوکی ای که بابا آن روزها برایم خریده بود..و همین!..بیست و پنج درصد…بیست و شش…چشمم می افتد به خانم میم که بهت زده دارد نگاهم می کند…لبخند می زنم…بعد از یک هفته لبخند می زنم…همه ی ساعت های بعد از کار که توی زمین بازی ِ ساعی می نشستم جمع می شود توی دلم و…لبخند می شود انگار….دستش را به نشانه ی این که چه خبر است تکان می دهد و من هم سرم را به نشانه ی این که “هیچ” می اندازم بالا….پنجاه و پنج درصد…پنجاه و شش در صد…با نوک انگشت هایم روی میز ضرب می گیرم تا یادم بیاید دیگر چه…هان!…بلند می شوم و می روم توی اتاق مسعود.تا من را می بیند می گوید:” فقط قرار داد ِ شما مونده هاااا.بدم؟”.دوباره فکر می کنم به شب و روز ِ یک هفته ی قبل …تگرگ ِ دیروز…آسمان ِ آبی و سیاه ِ پارک چیتگر…و لبخند می زنم.” بله لطفا بهم بدین”.مسعود هم سریع از ترس این که مبادا پشیمان شوم قرارداد را از توی کشو اش در می آورد و می ایستد و می گیرد سمتم.دو دستی قرار داد را می گیرم .تشکر می کنم و می آیم سمت اتاقم..هفتاد و سه ..هفتاد و چهار…کابل شبکه و شارژ را از لب تاب می کنم و مرتب می پیجم دور دستم و می گذارمشان توی کشو…هشتاد و پنج…هشتاد و شش…زیپ کوله ام را می بندم و می اندازم اش روی کولم..عجیب است که با این همه وسایل اصلا سنگین نیست…اصلا انگار بی وزن شده است…سبک شده است…نود و نه..صد!.حالا دیگر هیچ اثری از من توی این لبتاب نیست.انگار که اصلا نبوده ام.هاردم را جدا می کنم و دست هایم را از بالای سرم می برم سمت ِ کوله ام .زیپ اش را باز می کنم ، هارد را می اندازم توی کیفم و دوباره می بندمش.عجیب است که هنوز سبک است…لبتاب را می بندم و می روم سمت خانم میم.هنوز هم مبهوت نگاهم می کند.می گویم:” شاید موهامو فر کنم ها!”..و بغلش می کنم .تا می آید چیزی بگوید می گویم:” فعلا!” .برمیگردم و قراردادم را از روی میز برمی دارم و می روم سمت ِ آقای “ی” که زیر چشمی از شیشه ی پارتیشن حواسش به من بود.در می زنم و با همان لبخند ِ “رسیده به من از این روزها” ، داخل می شوم و می روم سمت میزش.نه آستین هایم را داده ام پایین و نه مقنعه ام را کشیده ام جلو.روبروی میزش می ایستم و قرار داد را آن طوری که توی فیلم ها دیده ام پرت می کنم توی صورت اش و می گویم:” قاب کنیدش بزنید بالای سرتون”.بعد سرم را بالا می کنم و به دیوار بالای سرش نگاه می کنم.پوزخندم می اید که “بالای سرتون هم مثل توی سرتون خالیه ” .خودم هم باورم نمی شود. برمیگردم سمت ِ در .قدم هایم را شمرده شمرده برمی دارم.یک لحظه احساس می کنم کوله پشتی ام روی شانه ام نیست.زمین را نگاه می کنم که مبادا افتاده باشد ..نه.نیست!…عجیب شانه هایم سبک شده اند انگار.قرار نیست بایستم…همان طور آرام آرام می روم سمت در و…از روی نرده های کنار پله ها آن طوری که همیشه دلم می خواست سر می خورم.اما پایین پله ها که می رسم تعادلم به هم می خورد و با مغز می افتم کف ِ راهرو..و …چه بیدار شدنی…!
یک نظر برای مطلب “کاش”
نظر شما چیست؟
قبلی: اولین آخر ِ هفته
بعدی: “ما”نترال نامه- سه
دختر نارنج و ترنج *** سلام باران مهربانخوبی؟با این که دیره اما عیدت مبارک…… امیدوارم ۹۱ برای تو و همه ی عزیزانت (مخصوصاً ترنج کوچولوی نازنازی) سال خیلی خوبی باشه….منم باهات موافقم… بی آزارترین اونه…. ***