هندوانه…

دکمه ی آیفون را که می زنم ، در اتاق را باز می کنم و می دوم توی راه پله ها و از لای نرده ها ی کنار پله ها نگاهشان می کنم تا بیایند بالا.از همان بالا که صدایش می زنم صدای ذوق کردن اش دلم را آب می کند.طاقت نمی آورم و پا برهنه دو طبقه را می دوم پایین .آن طوری که زل زده به من ، یادم می رود بهار را ببوسم .از بغل بهار می گیرم اش و می چسبانم اش به خودم. “خوش اومدی بچه”.داریم می رویم بالا که یادم می افتد اصلا بهار را ندیده ام.بر می گردم و بغل اش می کنم.می خندد و می گوید:” من دیگه عادت کردم که دیده نشم “.دست اش را می گیرم و باهم می آییم توی خانه. تا بهار لباس اش را عوض کند چند بار یکتا را می اندازم هوا و از صدای خندیدن اش بلند بلند می خندم.یک لباس پوشیده با ترکیب رنگ های هندوانه.با یک لحن مسخره ای که یکتا را می خنداند مدام می گویم:” هندونه به شرط ِ چاقو؟ بی شرط ِ چاقو؟”.بهار از توی اتاق می آید بیرون و ولو می شود روی مبل.اسباب بازی های یکتا را می ریزم جلوی اش و می نشینم کنارشان.
_” خب چه خبر؟”
با سر به یکتا اشاره می کند که :” خبر ازین سخت تر؟”
می گویم:” هندونه داری سخته؟”
می خندد .” خیلی باران…خیلی.. همه ی وقتمو گرفته.روزها حوصله م سر می ره…نه دلم میاد مهد کودک بذارم اش …نه این که دیگه تحمل توی خونه موندن دارم…منو که میشناسی…”
یکی از اسباب بازی های یکتا را جلوی صورت اش تکان می دهم و می گویم:” تقصیر خودته…یه چیزی واسه خودت دست و پا کن..کتابی…فیلمی…آخه دختر قجری…تو حتی با کامپیوتر هم کار نمی کنی…این بچه می خواد چی در بیاد؟!”…یکتا از حرکت عروسک اش که توی دست من است می خندد. چند ثانیه می رود توی فکر و آرام می گوید:” دلم خیلی می خواد…دوست دارم بیام فیس بوک..روزا باهات چت کنم…وبلاگی که برای یکتا ساختی رو بخونم و توش بنویسم..اما…اما امید نمی ذاره.یه بار بهش گفتم…گفت لازم نکرده.کلی هم دعوا کردیم!”

خشک ام می زند.انگار یک سطل پر از قالب یخ ریخته اند روی سرم.اسباب بازی یکتا از دست ام می افتد .با عصبانیت می پرسم:” امید؟؟…امید؟…غلط کرده.یه لیوان آب یخ هم روش!.. با یخ!…خودش که هرروز توی چت و فیس بوک پلاسه!…لازم نکرده؟…اصلا کی نظر اون و پرسید؟”

انگار که منتظر همین حرف ها باشد ، آتشفشان می کند.از سخت گیری های اش می گوید.از بد بینی های اش.از این که توی مهمانی ها فکر می کند همه ی مردها به بهار نظر دارند.از این که هر تلفن و اس ام اس کمتر از بمب اتم نیست توی خانه شان…بهار همین طور حرف می زند و من همه ی اتاق دور سرم چرخ می خورد. نمی دانم حرف اش تمام شده یا نه اما یک دفعه حیرت زده می گویم:” خب گاهی یه چیزهایی گفته بودی..امید رو هم خیلی ساله میشناسیم…می دونستم یه خر بازیایی داره…ولی خب…از دوز ِ خریت اش بی خبر بودم!” انگار که دیگر کم آورده باشد دوباره شروع می کند .این بار با بغض.این بار با درد بیشتر.فلج شده ام.دیگر نه بهار را می بینم و نه یکتا را. امید را از همان سال اول دانشگاه که با بهار دوست بود می شناسم.دلم می خواهد تلفن اش را بگیرم و مثل همیشه که به شوخی فحش نثارش می کنم ، این بار خیلی جدی چهار تا درشت نثارش کنم. باورم نمی شود که بهار و امید از این جور جفنگیات توی زنده گی شان داشته باشند. بهار هنوز دارد حرف می زند و من یاد آن شبی می افتم که با بهار و دو تا از همکلاسی های پسرمان داشتیم از کوچه ی موسسه می آمدیم بیرون و امید توی ماشین منتظرمان بود.فقط جواب سلاممان را داد و با اخم استارت زد.توی اتوبان که رسیدیم به شوخی گفتم :” دو تا دختر به چه خوش تیپی توی ماشین ات نشستن…سگرمه هات واسه چیه؟”..که یک دفعه گفت:” اون دو تا پسرا دوستاتون هستن؟..چی می گفتن؟…”..جزییات اش یادم نیست فقط یادم است که سرتا پای اش را شستم و آب کشیدم و همان طور که بهار گریه می کرد وسط اتوبان پیاده شدم و گفتم :” پیاده م کن می خوام امشب برم پیش همون پسرا ببینم کی جرات داره بپرسه که کی بودن و چی بودن!” و آن هم زد کنار و تا وقتی قرار به ازدواج شان شد اسم اش را هم نیاوردم. حالا همان سناریو کش آمده و هر شب برای بهار تکرار می شود.
مانده ام که چی بگویم.زل زده ام توی چشم های یکتا … یک ماحصل ِ بی نقص و معصوم ، از همخوابی ِ همه ی ندیدن ها و کور بودن ها! بهار ساکت شده و با یک دست زیر چانه اش به تلویزیون نگاه می کند. با بی رحمی می گویم:” تو هم بهش گیر بده ببین چه حالی می شه…ببین دو روز تحمل می کنه؟…تو هم هرروز بهش تهمت بزن…اصلا از من مایه بذار…بگو خوشم نمیاد با باران هر جور شوخی ای می کنی…بگو دوست ندارم با دوستم این قدر راحتی…بگو برای چی با باران دست می دی و بغل اش می کنی…” .یک لحظه باور نمی کنم که این قدر مضحکانه راه حل می دهم.از چشم های گشاد شده ی بهار عمق ِ گندی که زده ام را درک می کنم.بلند می شوم می ایستم و می گویم:” نه اینارو شوخی کردم..فقط می دونم یه جور مریضیه..باید بره پیش روانشناس …یا روانپزشک..”.بهار دست اش را از زیر ِ چانه اش بر می دارد و بی حوصله می گوید: ” فکر کن که بتونیم اون کله خر و راضی کنیم که بره!.کی راضیش کنه؟…حتما تو!” .از فکر این که بخواهم یک کلمه هم با امید حرف بزنم چندشم می شود.همین موقع هاست که تلفن بهار زنگ می خورد. بر عکس همیشه که می پریدم روی تلفن و به اصرار از امید می خواستم که بیاید خانه ی ما و قهوه بخوریم ، از جای ام جم نمی خورم.بهار تغییرم را حس می کند اما هیچی نمی گوید.باید بروند.سریع وسایل اش را جمع می کند و کلاه یکتا را می گذارد سرش و بغل اش می کند.من هر دو تای شان را بغل می کنم و زیر ِ گوش بهار می گویم” امید با من!” ..و خودم هم از “زر” ی که فرمودم حیران می مانم!…با تو؟…چیش با تو؟…کتک زدن اش؟…یا بد و بیراه گفتن به اش؟..آخه تو اعصاب داری که دهان ات رو باز می کنی و حرف می زنی؟.. تو سابقه ی گفتگوی مسالمت آمیز داری؟
بهار نگاهم می کند.با یک جور اعتماد خاص می گوید :”مرسی باران” .دلم می خواهد فریاد بزنم که :”بهاار… دیدی نتیجه ی اون همه ندیدن چی شد؟…دیدی نتیجه ی این که چشم هاتو مدام بستی و گفتی درست می شه چی شد؟.. برای انتخاب لباس عروسی تون یادته چه آشوبی به پا کرد که لباست دکلته نباشه و کت بپوش و من یواشکی بهت گفتم” بهار حواست به این مرض اش باشه وگرنه می شه سرطان هااا!”لباس چیزی نیست که اون بخواد برات تصمیم بگیره!”…دلم می خواهد بنشانم ات و همه ی این حرف ها را بزنم..اما چه فایده؟..حالا خیلی دیر شده.خداحافظی می کنند و می روند و من می مانم و یک عالمه سوال از خریت ِ یک نسل از مردانی که مردانگی شان خلاصه می شود توی با کی بودی و اون کی بود و … یک مشت حرف ِ مفت!

یک نظر برای مطلب “هندوانه…”

  1. ناشناس

    [ بدون نام ] *** دلبستگی نداشتن٬ شرط اول آزادگی است … باران *** ممنونم از جواب دندان شکنتون!!!!!!..حالا واقعا خیلی احساس خوب تری دارم!!!!!!!!!! معنی “آزادگی ” رو دارم می فهمم پس!لطفا همه تون ولم کنید تا “آزاده تر” باشم لطفا
    *** ممنونم از جواب دندان شکنتون!!!!!!..حالا واقعا خیلی احساس خوب تری دارم!!!!!!!!!! معنی “آزادگی ” رو دارم می فهمم پس!لطفا همه تون ولم کنید تا “آزاده تر” باشم لطفا ***

    پاسخ

نظر شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *