آمده ام آفیس. فکر کردم باید بلند شوم و بزنم بیرون و بیایم سر ِکار تا نمیرم. از خودم توقع خوب شدن ندارم اما فقط می خواهم نمیرم.بخواهم تن بدهم به اقیانوس ِ بی در و پیکر ِگریه و غصه و بی تابی، سرنوشتم می شود همانی که پرواز ۳۰۷ شد. روزهای آخری که از آفیس می رفتم خانه ی بابا، ریتا سفر بود و من هم دست به سیاه و سفید روی میزم نمی زدم. از بی حوصله گی. حتی ماگ چای ام هم هنوز روی میز است و ته اش یک لایه ی سیاه است که نمی دانم چای است یا کافی. هرروز موقع قفل کردن ِدر اتاق ام به خودم می گفتم:” بذار بابا خوب شه، یه روز میام و اتاق رو حسابی تمیز می کنم” و این تنها آرزو و امیدم بود. حالا برگشته ام. نه بابا خوب شد و نه اتاق ام را مرتب کردم و نه دیگر آرزویی دارم حتا. گاهی آدم ها دیگر آرزویی ندارند ریمیا . چرا چون به آن رسیده اند. یا اگر هم نرسند لااقل امیدِ رسیدن به آرزوی شان زنده نگه شان می دارد. اما بعضی وقت ها آرزویی ندارند چون آن قدر بیچاره اند که حتا امید ِرسیدن به آرزوی شان را هم از دست داده اند و این خیلی سخت است. این خیلی unfair است. این خیلی من است.
پنجاه تا ایمیل توی میل باکسم است اما هنوز حتی نگاه شان هم نکرده ام.
باران ِ درب و داغانی را توی خودم دارم تجربه می کنم. نمی شناسم ام. نه حس و حال کار دارم…نه حس و حال نشستن توی خانه…نه دل و دماغ ِ قدم زدن و نه هیچ چیز. بیشتر ترجیح می دهم بخوابم ساعت ها اما می دانم که خوب نیست و مدام توی جنگ ام با خودم. خسته ام. خوشبختانه همه توی طبقه مان مرخصی اند و سکوت آفیس خوب است اما هیتینگ ِ اتاق کار نمی کند و سردم است و این خوب نیست. روزها حالم بهتر از شب هاست. شب ها موقع خواب چیزی دور گردن ام می پیچد. هزار هزار تا تصویر و صدا از روزهایی که داشتم و دارم و خواهم داشت. دل ام می خواهد بروم برج میلاد و روی یکی از آن کاناپه های کنار پنجره اش ساعت ها بنشینم و به هیچ چیز فکر نکنم. این قوی ترین و مهم ترین چیزی ست که می خواهم. دل ام می خواست با آرامش می نشستم توی خودم و با آرامش خوب می شدم اما باید به خیلی چیزها فکر کنم. روزی که بابا را گذاشتیم توی خاک و برگشتیم ایمیل ِ مصاحبه ی کانادا رسید! آفرین به زمان بندی و زمان سنجی شان. دو سه ماه ِ ناقابل فرصت دارم برای دو سه هزار کار! درست توی همین دو سه ماه بودجه ی سالیانه مان را باید ببندیم و این یعنی یک ماه هرروز میتینگ و هرروز فشار. سفر ِخودم و آقای نویسنده هم بگذارم روی شان و گاف و ه زیادی ای که نوش جان کردم و یک ماه پیش به نیکول گفتم نقش اول ِ نمایش جدید را بدهید به من و گل از گل همه شکفت و دو دستی تقدیم ام کردند و حالا گاف و ه و گُل و گِل ام با هم قاطی شده! سه صفحه هم to do دارم که ددلاین همه اش قبل از سیزدهم فروردین است و نمی دانم…نمی دانم…واقعا نمی دانم چه باید بکنم. برنامه ریزی غیر ممکن است چون دیگر باید بیشتر وقت ام را با مامان و برادرک باشم. چرا؟…چون من قوی ام!…چون من جان سخت ام!..چون من باید پشت شان باشم! چون روی من حساب می کنند!..چون من یک آدمی هستم که خوب می دانم که حالا واقعا نمی دانم چه کنم و دارم زیر ثم (سم!)هی نود و سه له می شوم.
یک نظر برای مطلب “نود و سه یِ ثم (سم!)سنگین”
نظر شما چیست؟
قبلی: اولین آخر ِ هفته
بعدی: “ما”نترال نامه- سه
پرنده گولو *** زیبا… دستی که تنهایی مدادها را میفهمد *** تنهایی مداد و آدم نداره…تنهاها همیشه تنهان
رها *** تنهایی مداد و آدم نداره…تنهاها همیشه تنهان *** مرسی رهای رها
سیمین *** خوش نقش زدی دختر جان :* الهی که از این به بعد نقش زندگیت رنگی رنگی باشه و اون جوری که دلت می خواد. الهی آمین :* *** توی سال جدید:)
مینروا *** مرسی رهای رها *** به خدا اگه بفهمن!…یکی نقاشی رو دید و با دقت نگاه کرد و بعد گفت چرا این آقاهه یه پاش دمپاییه یه پاش کفش…بعد دوباره خودش گفت آهاااااااا فهمیدم…مثلا دیرش شده یادش رفته اون یکی کفش و بپوشه!!..چه جااااالب!!!!..قیافه ی من!!!
فروید کوچک *** چه عالی! بهترین طرحی که می شه از تموم شدن تعطیلات و برگشتن به دنیای شلوغ زندگی روزمره کشید! بی نظیری باران! *** حیف ِنقاشی. حیف ِخلاقیت…حیف ِنونی که می خوره!
میم جین جون غمگین *** قشنگه …. اول رنگاش و دوست نداشتم اما یکم که نگاش کردم دوستشون داشتم. نمیدونم چرا الو یهو خورد تو ذوق ام…. بیچاره کلیدهای تک و تنها و غریب و قریب و گم شده …. *** برات از داستاناشون بگم، لحظه هات مملو از شادی می شه!
مهدیس *** نقاشی قشنگی است اما وقتی امروز رو فقط خوابیدم به من حس بدی میده جاماندن کلید هم از خصوصیات من است که درد بزرگی است ***
مهسا *** عالی بینظیر مثل خودت ***
شب زاد *** خیلی زیبا میکشی خطت هم قشنگه ***
فنجون *** پس کائنات برای رفتنت بدون کلید دلیل داشته باران هنرمند ***
فنجون *** کماکان تحسینت می کنم.و هر روز بیشتر از روز قبل .و کی ببینمت ای باران تحسین برانگیزاننده؟ ***
هیما *** توی سال جدید:) ***
دختر نارنج و ترنج *** به به دوست جون هنرمند من! ببین اولین روز کاری چقدر حس خوب ریختی تو دلشون …. ***
*** به خدا اگه بفهمن!…یکی نقاشی رو دید و با دقت نگاه کرد و بعد گفت چرا این آقاهه یه پاش دمپاییه یه پاش کفش…بعد دوباره خودش گفت آهاااااااا فهمیدم…مثلا دیرش شده یادش رفته اون یکی کفش و بپوشه!!..چه جااااالب!!!!..قیافه ی من!!! ***
*** :))))))))) واااای از شدت اون آی کیو نخود مغز دارم میترکم … هلاک اون تجزیه و تحلیل اش شدم! خاک به سر! ***
*** حیف ِنقاشی. حیف ِخلاقیت…حیف ِنونی که می خوره! ***
*** چه قشنگ و خوب کشیدی باران نقاش هم هستی که دختر این شیفت ناگهانی از تعطیلات به کار و عالی کشیدی ***
*** راستی یادم رفته بود بگم عاششششق این خلاقیتت شدم دختر…………… می گم این همکارات احتمالاً تو کله شون مغزی هم هست؟ یعنی واقعا فکر کرده یادش رفته کفش بپوشه؟؟؟ خدای من…. ***
*** برات از داستاناشون بگم، لحظه هات مملو از شادی می شه! ***