هر سال دو هفته قبل از تولدم زنگ می زدی که ” باران من حوصله ندارم تا دو هفته دیگه صبر کنم..برات کادو کتاب ِ فلان رو خریدم.زود بیا بگیر…حوصله ندارم”….من غش می کردم از خنده و تو هم یک ریز فحش می دادی..
فردا ، بیست و پنج فروردین ، یک سال می شود که نیستی. دلم می خواست فردا برای ات بنویسم..اما خب… درست مثل تو.. نمی توانستم صبر کنم.
و تو ، در تمام این یک سال فقط دو بار به خواب ام آمدی.آن هم نه خود خودت….فقط یک وجودی که در خواب حس می کردم…تویی.
هرگز دلم راضی نشد که پای ام را جایی که تو را خاک کرده اند ، بگذارم.
دلم می خواست آخرین تصویر از تو…همان آخرین باری باشد که نشستیم روی تخت و ژله خوردیم.
اما حالا فکر هایم را کرده ام.می خواهم فردا بیایم. گرچه دور و دیر…اما دلم می خواهد جایی که شاید گاهی پرسه می زنی را ببینم.
شاید هم با مترو بیایم.درست همان طوری که خودت می رفتی…درست مثله همان روزی که با بهار آمدیم و رفتیم پیش فالگیر.با آن همه کتابی که می خواندی… فالگیر؟!…آخر فالگیر؟؟ .خب دیگر.آن هم تکه ای از دیوانه بازی های سه نفره مان بود .
تا دیروز برای ام اخیلی مهم بود که بدانم آن شب بارانی…چه بر تو گذشت که خودت را راحت کردی…اما حالا…راستش دیگر زیاد مهم نیست.مهم بودن ِ توست…که نیستی!
حالا یک سال می شود که با هم بیرون نرفته ایم…
فیلم ندیده ایم…
به هم فحش نداده ایم…
عکس هایی که برای تو از خانه ی چه گوارا و همینگوی گرفته ام را هنوز ندیده ای…
به موبایل ات زنگ نزده ام..
مسیج نداده ام…
ازتو بی خبرم..
“جان باران ..خبر بده”!
[ بدون نام ] *** من اینچنین غرقه به خوناز گردنه های کابرا باز می آیم…….. ساعت پنج بود در تمامی ساعت ها ***
مینروا *** ۲۵ ام های لعنتی … ***