“نازی” همیشه یکی از سنگین ترین و دردناک ترین دغدغه های زنده گی ام بوده.از وقتی که پدر و مادرش و بعد هم مادربزرگم فوت کرد ، نازی با همه ی مشکلاتی که داشت شد یک نقطه ی جدانشدنی توی غصه هایم.آن وقت ها هنوز آن قدر قوی نبودم که بتوانم کمکش کنم و فقط دختر دایی و دختر عمه ای بودیم که هرروز با هم چت می کردیم و از حال و روز هم خبر داشتیم.دیر شدن اجاره خانه اش ، سر ِ وقت نبودن ِ حقوق ِ ناچیزی که از منشی گری توی یک مطب پوست داشت ، حرف و حدیث های فامیل پشت سر ِ دخترکی که تنها زنده گی می کرد ، شخصیت مغرورش و این که از کسی صدقه قبول نمی کرد و هیچ کس حتی منی که هرروز با هم حرف می زدیم از دردهایش خبر نداشتم.برعکس من که مدام می نالم و ضجه می زنم ، هیچ وقت اهل درد و دل و باز کردن مشکلاتش نبوده و نیست.شاید خیلی کلی بگوید که مثلا “دنبال کار می گردم” یا “باید سر ِ این ماه خانه را تخلیه کنم” ولی در حد همین جمله و بس.حتی وقتی سمج می شوم و می پرسم می گوید” باری…بی خیال…یه کاریش می کنم!”.تا چند وقت پیش که زمزمه هایی شد که مطب دکتر پوست دارد جمع می شود و نازی قرار است بیکار شود. به پیشنهاد ِ مهدیه و با کلی زور و کلک و دروغ ، طوری که نه بهش بربخورد و نه احساس ِ دین کند ، توانستم بفرستم اش کلاس ِ آرایشگری.که لااقل چیزی از خودش داشته باشد و بتواند کاری کند.کل کلاس که سه ماه بود را رفت و مدرکش را هم گرفت.یک روز نشستم و با “عمه مری ” ای که نزدیکی های خانه ی نازی زنده گی می کند و از وقتی نازی تنها شده برای اش مادری کرده حرف زدم و گفتم اتاق طبقه ی پایین خانه اش را بسپارد به ما تا برای نازی یک جای کوچک درست کنیم و دخترک بایستد و خرج اش را در بیاورد.”عمه مری ” که همه ی این سال ها هوای نازی را داشت ، این یک جا که می توانست زنده گی دخترک را تغییر دهد”نه” آورد.بعد ها فهمیدم که آن اتاق اتاقی ست که “عمه مری” آن جا زنده گی می کند!یعنی درواقع آن جا تنها جایی ست که “عمه مری” دارد که پیش شوهرش نباشد!…توی خانه ی اجاره ای هم که نمی شود کار کرد.چند بار به مناسبت ها و بهانه های مختلف به همه ی عمه ها و عموها و دختر ها و پسرهایشان نهیب زدم که “مگه این دختر ِ خواهرتون نیست؟…مگه این همونی نیست که هر وقت عمه م رو خواب می بینید گریه می کنه و نازی نازی می کنه؟…مگه این همونی نیست که مادر بزرگم تا آخرین لحظه توی بیمارستان غصه اش رو می خورد؟..مگه این دختر از خون شما نیست؟…ببینیدش..داره آب می شه…داره سخت زنده گی می کنه…با کمک ِ صد تومن و دویست تومن که زنده گی این دختر…زنده گی نمی شه…”…همه فقط سر تکان دادند و گفتند که متاسف اند و کاری ازشان بر نمی آید.آخرش هم من متهم شدم که کاسه ی داغ تر از آش شده ام و دخترک خودش شکایتی نمی کند ، آن وقت باران دوره افتاده که به نازی کمک کنید!…چند بار پدرم برای اش وام گرفت ، افراد دور تر فامیل هرازگاهی کمک هایی می کردند ولی این ها هیچ کدام آن کاری که باید می کرد را نکرد. همیشه می ترسیدم ازین که کمکی کنم و بعدا به گوشش برسانند و فکر کند که به من مدیون است.به زور گاهی کاری ازش می خواستم و بعد به هوای آن کار پولی به حسابش می ریختم.که مثلا این بابت اپیلاسیون ِ دست هایم و آن یکی بابت آن روز که رفته بودیم بیرون و …از این حرف ها.
یک ” انسان نما” یک جا یک سری “زر” از دهان گشادش خارج کرد و دلار و کرایه خانه و همه چیز رفت بالا.( نمی گویم حیوان چون حیوانات برایم عزیزترین هستند!) .نازی حتی یک خبر سیاسی هم در عمرش نخوانده ولی “سیاست” هرروز با همان آبی که صبح ها به صورتش می زند ، به صورت اش سیلی می زند. نتوانست مقاومت کند و یک ماه پیش مجبور شد همه ی وسایل اش ( منظورم از “همه” یک وانت است!” ) را جمع کند و برود پردیس بومهن که کرایه خانه های سبک تر شاید بارش را سبک تر کند. .آخر توی مملکتی که طرف با فوق لیسانس و لیسانس و پدر و مادر و هزار جور امکانات کار پیدا نمی کند ، نازی ِ دانشگاه نرفته ی بدون ِ حامی و پشتیبان حق ِ زنده گی دارد؟…یک هفته توی یک شرکت تولید چراغ خطرهای ایران خودرو کار کرد و بعد گفتند تحریمات جدی شده و …دوباره بیکار شد.
حالا هرروز که از خواب بیدار می شود توی رختخواب به من “BUZZ” می زند که صبح به خیر.حرف می زنیم .من درد دل می کنم و او گوش می دهد. او تعریف می کند و من گوش می دهم. هر بار که می روم خرید و دستم را توی کیفم می کنم آه می کشم که “وای نازی”…”آخ مادربزرگم لحظه های آخر”….”وای اشک های عمه ام توی خواب”.دلم می خواست می توانستم برای اش کاری دست و پا کنم.اما کجا؟…با چه پولی؟…با کمک کی؟….آن قدر اوضاع مملکت نا بسامان است که خودم هم معلوم نیست امروز که این جا هستم فردا کجا باشم.یکی از موریانه های ذهنم توی روزهااین شده که بالاخره این “نازی ها” رنگ خوشی می بینند؟ ..بالاخره می شود یک روزی که من این گوشه ی خاطرم از بابت نازی راحت شود؟…می شود یک روزی نازی را ببینم که توی فکر نیست و نگاه اش را از من نمی دزدد؟…می شود ..؟
یک نظر برای مطلب “نازی”
نظر شما چیست؟
قبلی: اولین آخر ِ هفته
بعدی: “ما”نترال نامه- سه
دختر نارنج و ترنج *** خیلی وقتا آدم دلش می خواد یه شماره داشته باشه که بهش زنگ بزنه و فقط سکوت کنه….. بدونه یکی اون طرف این خط هست که معنی سکوتش رو حتی می فهمه……اما انگار این آدم هایی که معنی سکوت رو درک می کنند قراره خیلی زود از دور و بر ماها برن. یا با جدایی یا با مرگ….. *** درست مثل من عسل…درست مثل سنگ گلوی من…
yasi *** ***
عسل *** وقتی از نرگس مینویسی …درسته که خیلی باهاش صمیمی نبودم اما …یه چیزی عین یه گوله …عین یه تیکه سنگ میاد میشینه اینجا…درست وسط گلوم … ***
فنجون *** درست مثل من عسل…درست مثل سنگ گلوی من… ***
*** باران نمیدونم چی بگم … من نرگس رو نمیشناسم اما از اون روز که این پست رو خوندم فقط سکوت دارم و هیچی برای گفتن به ذهنم نمیرسه .فقط اینکه متاسفم ***