مُرگ!

می پرسد”می خواهید بازش کنم؟”. من شانه می اندازم بالا اما توی دلم با همه ی وجودم فریاد می زنم :”نه..نه..نه”. مگ نگاهی به من می اندازد و با یک لبخند مردد می گوید:” باران؟…این چیزی ست که انتخاب کردی و دیر یا زود باید روبرو شوی. پس بازش می کنیم” و بعد به پ اشاره می کند که مشکلی نیست. مدت ها بود که خودم را آماده کرده بودم برای این صحنه. خیلی از شب ها به این فکر می کردم که دیدن چنین چیزهایی جزیی از کارم است و من خواسته و ناخواسته قبول اش کرده ام. پ یک کد را وارد دستگاه کوچک کنار در می کند و در با صدای نه چندان وحشتناکی باز می شود. دماسنج روی در منفی ِ بیست درجه را نشان می دهد. مگ و پ شروع می کنند به توضیح دادن و من فریز می شوم!
نزدیک ترین شان که فکر می کنم شاید همین چند ساعت پیش منتقل شده، خوش تیپ و خوش لباس است. برق کفش های تازه واکس زده شده اش، دکمه های سر استین اش، کمر بند گران قیمت و خط اتوی شلوارش طوری ست که منتظرم بلند شود و نمرده باشد. صدای مگ و پ را اصلا نمی شنوم. سرم ثابت است و دارم تلاش می کنم که تعادل ام به هم نخورد. نگاهم می چسبد به نگاه آن یکی آن طرف تر که کاملا سوخته است اما سرش به طرف ماست و گاااااااااااااااااد ، هنوز”نگاه” دارد! زل زده به من و زل می زنم به اش. مگ با دست اش یک طرف را نشان می دهد و باز بی این که سرم را بچرخانم چشم هایم می چرخد و فقط می شنوم که “mass grave” و این یکی چیزی نمانده ازش حتی نگاه. مگ می پرسد خوبم و سر تکان می دهم و می گویم:” آره. طبیعیه!”..و توی دل ام فریاد می زنم که نه خوب نیستم. خوب نیستم. طبیعی نیست. نرمال نیست. مُردن و توی یخچال ماندن اصلا طبیعی نیست. آن یکی که تکه پاره است اصلا طبیعی نیست. من پزشک نیستم، روحیه ی پزشکی ندارم. روحیه ی جسدهای جنگی و جسد های تصادفی و جسد های حتی فقط جسد را هم ندارم. من نقاشی می کنم ، روزگاری گیتار می زدم ، وبلاگ می نویسم…شعر می خوانم. جسد و سردخانه و جنگ و بدن های متلاشی شده از کجا توی روزگار من سبز شد. در بسته می شود و در دوم. پ دارد می گوید:” این یخچال مجهز به…”و من شانه می اندازم بالا که “اوکی” و درونم فریاااد می زنم که “نههههههههههههههههههه…نگاه ننهههههههههههههههههه…کفش های واکس زده شده ی امروز صبح نه..نههههههههه” و دماسنج روی در..زیر صفر.

یک نظر برای مطلب “مُرگ!”

  1. ناشناس

    رها *** می فهمم، حداقل می توانم ادعا کنم که شرایطت قابل درک است برایم … فکر می کنم الزامی به رفتن نیست ، که گاه رفتن و دیدن یک روز است و بیرون کردنش از ذهن یک عمر… اگر این داستان، بخشی از جبر کاریت نیست ، یعنی در آینده هم نیازی بهش نداری که بخواهی عادت کنی و اینها، نرو! عادت کردن برای کسی باید باشد که می داند باز گذارش به این ماجرا خواهد افتاد … این جور وقت ها آدم باید هوای خودش را داشته باشد ، خودش را بوس کند و یک بستنی رنگی رنگی برای خودش بخرد تا حال و هوایش عوض شود ! *** بهار بهار بهار… بغضم کردی
    بهار *** این تجربه رو من در حجم بسیار کوچک عکس و فیلم در چهارواحد پزشکی قانونی که پاس کردم از سرگذروندم سعی کردم به خودم بگم اینا فقط یه پرونده ان نه عشقی برای یک زن پسری برای یک مادر برادری برای یک خواهر نازدانه دختری که پدر همه ی نازش را بدون چک و چونه و یکجا خریدار بود مادری که از چشمهای نیم بسته اش هنوز نگرانی میتابد. موفق هم شدم اما از اون موقع به بعد خوابهام پر بود از پرونده هایی که قلبی دارن که میتپه با چشمانی خالی از برق حیات …. برو اما مراقب خوابهات باش *** زیاد نیست…شاید هفت ماه.یا هشت. به خاطر خون و خیلی چیزها
    مهدیس *** بهار بهار بهار… بغضم کردی *** از بس اون یکی کامنتت رو خوندم و لرزیدم…حفظ شدم ات بچه. خیلی بدی که محکم می گی “نه” حتمن یه چیزی می دونی که می گی…بد ِ خر!
    شیدا *** کاش تهران بودم و میشد باهات بیام. فقط کهریزک اذیت می کنم وگرنه با خون و تشریح مشکلی ندارم. باران به خاطر خون گیاهخوار شدی؟چند وقته گیاهخواری؟ *** این جا چرا همه می گن نه
    شیدا *** زیاد نیست…شاید هفت ماه.یا هشت. به خاطر خون و خیلی چیزها *** چی کار کنم. تو وقتی بگی نه…من که هیچی
    دختر نارنج و ترنج *** بارانم خواهش میکنم نرو عزیز دلم جای تو نیست من بارها رفتم ولی تو حساسی تو داغون میشی باران نرو التماست میکنم نروووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو *** تا ببینیم…
    shirin *** از بس اون یکی کامنتت رو خوندم و لرزیدم…حفظ شدم ات بچه. خیلی بدی که محکم می گی “نه” حتمن یه چیزی می دونی که می گی…بد ِ خر! *** از همدردیت سپاس گزارم . دلسوزیت هم.
    فنجون *** بوش زندگیت رو میگیره تا هفته ها دماغت اون بو رو میده همه چی اون بو رو میده بوی مرده نیست بوی مرگه زیاد دیدم هنوز نوزاد که میبینم یاد جنین های تو شیشه ی الکل میوفتم هنوز پای کسی بیرون پتو باشه یهو یاد اون پاهای قطع شده و آماده ی تشریح میوفتم هنوز کوچکترین ضربه کوچکترین دردی از قسمت کلیه ام منو یاد اون مردی میندازه که کلیه اس رو تو دستم گرفتم هنوز دندون پزشکی که میرم صدای مته منو یاد صدای اره ی ظریفی میندازه که جمجمعه رو میبرید باران جای تو نیست بهم اعتماد کن رفتنت تا همیشه عذاب میاره برات هرگز فراموشش نمیکنی و هرگز این عذاب تنهات نمیذاره حتی گاهی خواب میبینم خودم یکی از اون جنازه هام منی که حساس نیستم منی که برام فرقی نمیکنه اینطور موندم ولی تو…تو مثله برگ گلی بارانم لطیفم مهربونم نرو دستت رو میبوسم نرو خواهش میکنم نرو اصلا میام میزنمت تو حق نداری بری حق نداری میفهمی نباید بری ***
    دوستی غریبه *** یک جور کنجکاوی ِ (توهین نباشه) بیمارگونه ست. من هم دارم. همونی که باعث شد یه روز بشینم یه فیلم پر از جسدهای واقعی ببینم. واقعاً هیچ کس نمی تونه آدم رو مجبور کنه، هیچ کس هم آدمو مواخذه نمی کنه اما…… کنجکاوی… نمی دونم شاید حتی اون هم نیست….. ***
    *** این جا چرا همه می گن نه ***
    *** Kahrizak? Nistam baran.. kahrizako nistam.. javunamuno k raftano barnagashtano nistam.. kahrizake lanatiiii.. Nistam baran ***
    *** چی کار کنم. تو وقتی بگی نه…من که هیچی ***
    *** منم میگم نرو … هماهنگی ها رو کردی زحمت هاشو کشیدی دستت درد نکنه … ولی تو روحیه ات ظریف و حساسه یه روز میری و یکسال زندگیت پر میشه ازتکرار اون صحنه ها … نرو باران به خاطر آرامش خودت و زندگیت ***
    *** تا ببینیم… ***
    *** به نظر من تو خودازاری داری. همینجوری از فکروخیال و مشکلات داری از پا درمیای، اونوقت داری تعمدی خودتو فکرتو درگیر چیزی میکنی که میدونی به شرطی افکارتو راحت میزارن که دیگه جون و رمقی واست نمونده باشه. من که دلم واست میسوزه باران! ***
    *** از همدردیت سپاس گزارم . دلسوزیت هم. ***

    پاسخ

نظر شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *