این روزها روی من هیچ آهنگی کپی نمی شود.از شنیدن ِ خبر ِ این که ده آهنگ ِ اول ِآیتیونز چه بوده اند ، هیچ احساسی به هیچ جای ام دست نمی دهد.هیچ غذایی هم راه خودش را به دلم پیدا نمی کند و دل ام را به دست نمی آورد.به نظرم یک زلزله ی مهیب آمده و طعم ِ همه ی خوردنی ها ، ویران شده و رفته پی کارش.رفته پی ِ زنده گی اش.حتی لازانیا های آن رستوران که اسمش یادم نیست.
این شب ها ، نیمه شب از فرط گرسنگی بیدار می شوم و می نشینم کنار پنجره و چوب می خورم.!روی پاکت اش نوشته “چوب شور”….برای من همان “چوب” است. ترنج هم شده پای ثابت ِ چوب خوردن و از پنجره بیرون را تماشا کردن ِ من.( هنوز از برادرم نپرسیدم چرا برای تولدم یک جعبه چوب شور برای ام خرید!!)
دیدن فرندز هم من را نمی خنداند.بیشتر برای ام دور ِ هم جمع شدنشان گریه دار شده است.. بیدار ماندن تا نیمه شب هم برای ام هیجانی ندارد.پنج شنبه ها که چیزی از شنبه و عذاب اش برای ام کم ندارد.کتاب های ِ کنار تختم که برای خواندن شان عطش داشتم ، همه مسخره و “غیدیکول” شده اند…
خوب که می اندیشم..( بله من گاهی می اندیشم!) می بینم که این کارها هیچ ربطی به هم ندارند ، اما به نظرم یک چیز ِ ربط دار که توی همه شان بوده ، رفته است…چیزی شبیه یک طور حس…یا شبیه یک جور اطمینان…یا شبیه یک اعتماد به نفس از خوب بودن ِ همه چیز…یا چیزی شبیه ِ یک جور “هیچ چیز” و” همه چیز”…
کاش زمان همه چیز را به من برگرداند…
حتی تو را….
شاید “فقط “تو را…
یک نظر برای مطلب “من و این شب ها”
نظر شما چیست؟
قبلی: اولین آخر ِ هفته
بعدی: “ما”نترال نامه- سه
سربه هوا *** … ***