تا وقتی با صدای بلند نگفتی” قشنگه مگه نه؟” ، من آن “قشنگ” را ندیده بودم. داشتیم توی آن “قشنگ” می راندیم و من اگر به خاطر سوال تو نبود نمی دیدم اش. دو روز است که همه جا برف وار قشنگ است اما من فقط مثل هیپنوتیزم شده وار ها، چشم های ام باز است و نمی بینم. دست های ام را که گرفتم جلوی صورت ام و زدم زیر گریه که “چیزی کم دارم و نمی دانم چیست”، دروغ گفتم. می دانم. عشق. عشق ام کم آمده. من دختر ِ گذراندن روزهای بدون عشق نیستم. من باید عاشق درخت ها باشم تا بتوانم توی ولیعصر ِ سفید قدم بزنم. من باید عاشق شکلات تلخ باشم و برای اش له له بزنم تا صبح ام را بتوانم شروع کنم. من باید باید عاشق بغل شدن و گرم شدن بین بازوهای تو باشم تا وقتی بغل ام می کنی گرم شوم. من باید عاشق گپ زدن باشم تا وقتی گپ می زنم با تو احساس خوشبختی کنم. من دختر ِ این کارها بدون این که عاشق شان باشم نیستم. واقعیت اش این است که اگر چیزی توی وجودم ریز ریز نسوزد، روزها فقط روزند و درخت ها فقط درخت و ولیعصر یک خیابان مثل همه ی خیابان ها و برف یک اتفاق طبیعی در طبیعت و دست های تو فقط دو تا دست و شکلات تلخ فقط یک جور خوراکی و حرف های ام فقط حرف اند. گفتن اش تلخ است و بیشتر از تلخ دردناک اما روزهایی که بر من می رود همه چیز همان چیزی است که هست و نه بیشتر.چه بسا کم تر حتی. لذتی حتی توی بغل گردن “دختر پسرها” هم نیست و این مرا می ترساند. همیشه از این که ترنج و تورج را “دختر پسرها” صدا می زدم توی دل ام می خندیدم و حالا راست اش این کلمه حتی نیمه خنده دار هم نیست. امروز صبح توی آیینه با خودم قبول کردم که شاید روانشناس و روانپزشک و هر کس که کارش با “روان” است بتواند کمک ام کند و این اولین باری ست که سرم را انداخته ام پایین و به آیینه می گویم “چشم”. سر تا پای ام را از سرما می پوشانم اما با نوک ِ انگشتان ام که از دستکش ام بیرون است افسردگی را حس می کنم. تلقینی در کار نیست وقتی کارهایی که عاشق شان بودی و همیشه حرارت ات را می رساند به دویست، حالا فقط یک “تماس” اند و…بس.
قبلی: اولین آخر ِ هفته
بعدی: “ما”نترال نامه- سه
یک نظر برای مطلب “منو جوری بغل کن که…”