ماسال

جمع کردن ِ سیزده تا “اراذل و اوباش” برای یک سفر دو روزه هیچ کار آسانی نبود. خب مگر چه قدر احتمال دارد که سیزده تا آدم با سیزده تا شخصیت و سیزده جور شغل و سیزده نوع شیوه ی زنده گی و سیزده شیوه ی نگرش به دنیا ، یک پنج شنبه و جمعه ی واحد را بیکار باشند ..یکی بچه ی دو ماهه دارد ، آن یکی شیفت ِ کاری اش است ، آن یکی کمر درد دارد ، آن یکی می گوید “بی دوست دخترم هرگز” ! ..آن یکی می گوید حقوق نگرفته ام ، آن یکی مسابقه ی تکواندو دارد ، آن یکی به این فکر می کند که چه طور از فرصت استفاده کند و ما را بپیچاند و با دوست پسرش برود یک گور ِ دیگر!..این یکی خودم ، حاضر نبود از روز تعطیل اش بگذرد و با یک مشت آدم شلوغ کن و هوار بزن و “قرنده” (قر دهنده) و ویراژ دهنده توی جاده و برود آخر ِ ته ِ پشت ِماسوله!
همه ی این سیزده نفر منهای من ، یکشنبه شب همزمان شروع کردند به عملیات” کرم ریزی”! همه ی تک تک شان می دانند که من توی دنیا از هیچ چیز اندازه ی اس ام اس بی خودی متنفر نیستم ، همه ی دانه به دانه شان می دانند که من صد بار گفتم اگر خبری هست ، آخرش را به من بگویید من حوصله ی جزییات ندارم. اما باز زبان نفهمی شان سر گذاشته بود به فلک!باز هر ساعت پیام می دادند.” که فلانی می آید..اما فلانی هنوز نمی داند..تو می آیی؟..اگر تو نیایی..فلانی هم نمی آید…پس تو و فلانی و فلانی بیاید که بتونیم فلانی رو هم راضی کنیم …اگه همه باشیم..فلانی رو هم به زور می بریم…راستی به فلانی تو خبر می دی؟”. نمی دانم چند شنبه بود که ده تا پیام توی فاصله ی پنج دقیقه برایم آمد و بلافاصله هم آن روی سگم بالا!. نوشتم که گناه نکردم که فامیل شما شدم و دست از اراذل بودن بردارید و اسم من را از مسیج های این گروه حذف کنید و نمی آیم که نمی آیم که نمی آیم و همانا که همه مان به نحسی ِ سیزده ِ تعدادمان هستیم و فرستادم برای همه شان..بعداز آن صدا اگر ازدیوار در آمد از این اوباش هم در آمد. خوشحال و خندان شدم و ذوق کردم که راحتم گذاشته اند و به زنده گی ام ادامه دادم تا این که نمی دانم کی بود که انگشت های قلم شده ام تایپ کرد “ماسال” و دست درازم خورد به سرچ گوگل و …ناخودآگاه چشمم افتاد به عکس ها و آه از نهادم بر آمد.این جا خود بهشت بود. ..با همه جای شمال فرق داشت انگار.شبیه ِ دوراهی شده بودم.از یک طرف وسوسه ی سکوت ِ جنگل و کلبه ها و سیگار ِ صبح های زود شده بودم و از یک طرف حوصله ی اجتماع ِ بیش از یک نفر نداشتم.از ذهنم انداختم اش بیرون و گفتم حتی اگر دلت هم بخواهد حق خراب کردن شادی شان را با اخلاق گند و عوضی ات نداری. و باز به زنده گی ام ادامه دادم تا همان شبی که می دانستم حالا همه خانه ی نازی جمع شده اند تا ساعت سه و چهار صبح بزنند بیرون.گفتم به درک.خودم که خوب می دانم…حوصله ی خنده و قهقهه ندارم.حوصله ی صدای موزیک زیاد و بزن و برقص ندارم.حوصله ی بگو و بخند و کارت و تخته ندارم.. . .و چشم هایم را فشار دادم روی هم تا بخوابم. بخوابم.بله باید می خوابیدم.اما مگر صدای لعنتی شان می گذاشت؟!..قهقهه های مسخره ی جودی ، ادا در آوردن های برادرک ، عزیزم عزیزم گفتن های پسر عمه ، غر غر کردن های دختر عمه ی بزرگ ، خش خش چیپس خوردن ِ پسر عمو ، دینگ دینگ ِ موبایل ِ آن یکی ، …سرم را گذاشته بودند روی سرشان!..هر چی بیشتر چشم هایم را روی هم فشار می دادم صدای نکره شان بلند تر می شد.پتو را زدم کنار و بلند شدم.کورمال کورمال دنبال موبایل گشتم و شماره ی نازی را گرفتم.تا گوشی را برداشت صدای پچ پچ اش آمد که “هییسسس…بارانه”!..پرسیدم چه می کنید؟..گفت “منتظر زنگ تو بودیم.شرط بندی داشت بالا می گرفت که زنگ می زنی یا نه….”… صدای انفجار خنده شان رفت توی گوش وامانده ام.گفتم :”صبح میاید دنبالم؟..” . “فردین” ها یکی یکی صدای شان از پشت گوشی در آمد…”آره دختر دایی…آره دختر عمو…آره میایم..اصن سینه خیز میایم..اصن میخوای الان بیایم؟…”.من و نازی خندیدیم.گفتم صداتون روی مخم بود…خوابم نمی برد…لعنت به گوشت و خون…که با روان آدم ها بازی می کنه..حالا می شه خفه شید و از سرم برید بیرون دو ساعت بخوابم؟..”نازی باز می خندد.گوشی را قطع می کنم.خانه آرام شده.سکوت شده.دیگر از صدای اراذل و اوباش خبری نیست…
بدون این که پتو را روی سرم بکشم خوابیدم..
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ.ن.۱.این که شب را توی یک کلبه ی چوبی واقعی بگذرانی واقعیت دارد.
پ.ن.۲. این که صبح با صدای ترق ترق ِ هیزم شکستن از خواب بیدار شوی ، واقعیت دارد.
پ.ن.۳. این که یک جایی توی شمال ایران پیدا شود که هنوز دست مردم برای به گند کشیدنش نرسیده باشد واقعیت دارد!
پ.ن.۴.این که دنبال اردک ها بدوی و آن ها کج کج فرار کنند واقعیت دارد.
پ.ن.۵. این که ماسال شبیه هیچ جا نیست واقعیت دارد.
پ.ن.۶. و این که این اراذل و اوباش ، بهترین اراذل و اوباش دنیا هستند ، بدجوری واقعیت دارد!

یک نظر برای مطلب “ماسال”

  1. ناشناس

    دختر نارنج و ترنج *** چرا همه ی این بلاها این طرفه….؟؟؟ مگه اون طرفیا گناه نمی کنن.. قاعدتا باید سر اونا بیاد دیگه، نه؟؟؟؟آهان.. یادم نبود! اینا امتحان الهیه………………… ***
    … *** نشسته ام روبروی این عکس و چشم برنمی دارم از آن دستی که دارد” او” را می کشد که” بیا” و آن دست دیگر که حلقه شده دور گردن” او ” که “نرو” و آن تردید میان ماندن و رفتن…و آن بلاتکلیفی ِ لعنتی.. ***
    سربه هوا *** شسته ام روبروی این عکس و چشم برنمی دارم از آن دستی که دارد” او” را می کشد که” بیا” و آن دست دیگر که حلقه شده دور گردن” او ” که “نرو” و آن تردید میان ماندن و رفتن…و آن بلاتکلیفی ِ لعنتی.. ***

    پاسخ

نظر شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *