لب تاب ِ پر آب و تاب

بالاخره برادرک را خفت کردم تا برویم و برایم لبتاب بخریم.چند بار تهدیدش کردم که اگر نیایی خودم می روم ها.که پاسخ آمد:” اره تو که واردی!برو بگو آقا لبتاب قرمز دارین؟!”
برادرک کرم ِ کامپیوتر است.هم در رده ی نرم تنان…هم سخت تنان!یک جمله بخواهد درباره ی کامپیوترش حرف بزند ، هیچ کلمه اش شبیه آدمیزاد نیست. از تفریحات سالم اش این است که می نشیند و پسورد وایرلس های ساختمان را پیدا می کند و بعد یک طور ِ زیر پوستی به صاحبان ِ آن رموز آمار می دهد که سکیوریتی را ببرید بالا.بندگان خدا هفته ای یک بار رمز عوض می کنند و این می شود challenge برای برادرک! چند تا شرکت ِ اسم و رسم دار برای کار رفته بود و وقتی رزومه و گواهینامه های اش را دیده بودند ، معذرت خواهی کرده بودند و گفته بودند که کارشان برای برادرک صقیل است و با سلام و صلوات ازش خداحافظی کرده بودند و بابت این که وقت اش را گرفته اند عذر خواهی کرده بودند!.خانواده ی ما اولین خانواده ای توی فامیل بود که کامپیوتر خرید.بابا خودش از کامپیوتر چیزی نمی دانست اما حس می کرد که یک نیاز است و برای همین از یکی از آشناهای مان که دستی در خرید و فرش کامپیوتر داشت ، یک دستگاه کامپیوتر خرید.من اواخر ِدوران ِ راهنمایی بودم و برادرک فنچی بیش نبود.یادم است اولین بار یک سی دی ِ بازی را گذاشتیم توی دستگاه و دست به سینه نشستیم که بازی شروع شود!.هر چه نشستیم شروع نشد که نشد.من گفتم سی دی خراب است.برادرک اما سمج شد.با هزار تا تلفن این طرف و آن طرف فهمید که باید کلیک کنیم و آن سی دی بخت برگشته را نصب کنیم! برادرک بدون این که کلاس برود آن قدر آن کامپیوتر زبان بسته را به مرز هلاکت رساند تا چشم باز کردیم و دیدیم شده کرم ِ کامپیوتر.روزی صد بار کیس را باز می کرد و می بست.من اما در همان حد ِ منتظر نشستن ِ بدون ِ کلیک ماندم!
با هزار غر و لند کشاندم اش پایتخت.جلوی در پاساژ نگه ام داشت و پرسید چه قدر پول دارم و انتظاراتم از لبتابی که می خواهم صاحب اش شوم چیست.یک لیست دست اش بود که با هر چیزی که می گفتم یک سری از مدل ها را خط می زد. آخرش سه چهار مورد توی برگه اش باقی ماند.یک راست رفتیم سراغ مغازه هایی که آشنایان اش بودند. یک سری دیالوگ ِ بسیار تخصصی بین شان رد و بدل می شد و بعد به قیافه ی من نگاه می کردند و …خب گفتن ندارد واقعا که شبیه چه بودم!.انگار برای یک گوسفند بنشینی و از کوانتوم حرف بزنی!.بعد برای این که دل ام را به دست بیاورند مثلا می گفتند:”این رنگ و دوس دارییییییییی؟” یا مثلا : “ببین این به تیپ ات میاااااااااااااد؟”.من هم دیدم برای این که این بی اطلاعاتی به رسوایی مبدل نشود ، بهتر است زودتر بزنیم بیرون.یک لبتاب سفید یخچالی انتخاب کردم و سریع کارت کشیدم و دمب ام را گذاشتم روی کول ام و الفرار. از پاساژ آمدیم بیرون و رفتیم سمت ماشین .برادرک هنوز داشت به قیافه ی من می خندید.من دست ام را حلقه کرده بودم دور بازوی اش و به متلک های اش می خندیدم و پر از غرور ِ خواهری بودم که برادرک اش همه چیز می داند و هیچ کس مثل برادرش نیست و همزمان پر از مرض ِ بغض بودم و بازوی اش را فشار میدادم و توی دل ام میگفتم:” همیشه باش.همیشه.که اگه یه بازو توی دنیا برای تکیه دادن من باشه…اون همین بازوست”.

یک نظر برای مطلب “لب تاب ِ پر آب و تاب”

  1. ناشناس

    آیدا *** *** کاش می شد مجازی واقعی بریم دیدن اش
    مینا *** کاش می شد مجازی واقعی بریم دیدن اش *** من هم از دیشب توی فکرشم مینا…ناخواسته چه قدر فامیل شدیم این جا!
    فتجون *** غمگین شدم…. *** منم ندیدم اش…فقط میخوندم اش…:(
    *** من هم از دیشب توی فکرشم مینا…ناخواسته چه قدر فامیل شدیم این جا! ***
    *** من فرزانه رو ندیدم اما خیلی زیاد براش غصه خوردم … انگار که زیر پای آدم خالی میشه…. :(( ***
    *** منم ندیدم اش…فقط میخوندم اش…:( ***

    پاسخ

نظر شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *