ف مثل فرشته های نجات

باید اعتراف کنم که توی این شش سالی که این جا می نویسم ، هیچ وقت هیچ وقت هیییچ وقت به اندازه ی این روزها این جا را دوست نداشته ام.همیشه این جا جایی بود برای گپ زدن های مغزی ام و شما چند تا اسم بودید که نظر می گذاشتید و من هم خوشحال می شدم و همین!

این بار این هفته اما همه چیز یک دفعه فرق کرد. این جا شده بود یک امامزاده!( با این که هیچ وقت به امام زاده ها اعتقادی ندارم)
شده بود یک امامزاده ی دنج ته ِ یک کوچه ی پر از درخت…شبیه همان کوچه ای که آن سال ها توی اختیاریه توی آن بزرگ شدم.جایی که شب و روزم را به هم می رساندم که بیایم این جا و بنشینم یک گوشه و سرم را بچسبانم به دیوار و حرف بزنم.
شما…شما… شما هم از چند تا اسم یک دفعه شدید همه ی آدم های دنیای ام.یک دفعه شدید همانی که آدم توی اوج خستگی و لهیدگی می گوید:” برم بهش زنگ بزنم و بگم که امروز چی بود و چی شد”.
شما همان کاری را برایم کردید که ف پنج سال پیش برای نازی کرد.”تنهایش نگذاشت”!..من نمی دانم این آمدن و رفتن های تان برای حال و خبر گرفتن از ف و نازی و خودم را چه طور باید جبران کنم.نشستم که باز بنویسم که توی سرم چه می گذرد اما کامنت های تان…حرف های تان…دلگرمی های تان نگذاشت به چیز دیگری فکر کنم…
نوشتم که بگویم ممنونم.با همه ی وجودم.از تک به تک تان.
قوقی…عسل…آیدا..مهدیه… آقای مخلص…بهروز…مینا…فنجون…سما…فرزانه… شهره…شی ولف…میم…آفتاب…شیرین با آن داستان عجیب ات!…بهمندخت…هیما…شاه بلوط..فافا…یک ناشناس با آن سیلی محکم
اش!..کولی…آن یکی کولی…مرمر..شیدا…سونیا..سهیلا…شیرین.م … master…fafa…فرناز…پیراشکی عشق…زن مش ماشالا..بی درد!(این اسم به خنده ام انداخت!)
و هر کس که آمد و خواند و دعا کرد و ف ِ من شد..ف ِ او.درد ِ من شد..درد ِ او
یک ممنونم ِ بزرگ تا ته ِ‌دنیا.روی تان حساب می کنم..تا آن ور دنیا.
گاهی این طوری است بازی دنیا…یک فرشته می دهی…بیست تا می گیری.

یک نظر برای مطلب “ف مثل فرشته های نجات”

  1. ناشناس

    شیدا *** شاید خدایی نباشه اما بنده هاش همیشه هستن بارانمکاش زودتر برگ طلایی برای نازی رو بشه ا *** اگه جلوی چشمم نبود..می گفتم عمرا آدم این قدر تنها شه!..ولی هست و هست !
    یکتا *** خدای من این دختر چه قدر تنهاست اصلا مگه میشه این همه تنهایی ؟؟؟ *** شیرین جان گفتن ات خودش اندازه ی کمک کردن می ارزه.دختر عجیبیه…اهل گریه و زاری و تو سر و کله ی خودش زدن نیست.همین دل ام رو می سوزونه.همه چیز رو می ریزه توی خودش.
    shirin *** اگه جلوی چشمم نبود..می گفتم عمرا آدم این قدر تنها شه!..ولی هست و هست ! *** هرکس دیگه ای هم بود…همین طور نگران نازی بود.ما با هم بزرگ شدیم…خاطره داریم…دردهای هم رو می فهمیم..ولی کاش کاش کاش می شد کاری برای زنده گی ش کنم.
    میم *** Baran?Yani momkene masalan y ruzi az daste manam kari baraye nazi bar miyad?Bavar kon bavar kon k jhazeram harkari konam.injury k to azash migi adam mikhad mohkam baqalesh koneo enqad gerye kone ta y kam rahat she *** خوش به حال من که شما رو دارم
    مرمر *** شیرین جان گفتن ات خودش اندازه ی کمک کردن می ارزه.دختر عجیبیه…اهل گریه و زاری و تو سر و کله ی خودش زدن نیست.همین دل ام رو می سوزونه.همه چیز رو می ریزه توی خودش. *** هم سن و سال ماست.دانشگاه نتونست بره چون وقتی دبیرستان بود پدرش فوت کرد و زمان کنکور مادرش .کارهای روزنامه ای ِ موقت زیادن…ولی با حقوقشون حتی کرایه ماشین اش هم در نمیاد فنجون….دو سال پیش به زور فرستادم اش کلاس آرایشگری…ولی هیچ جا نتونست کار پیدا کنه…مستاصل ام و نگران اش.
    آیدا *** باران جان خوش بحال نازی که تو را داردخوش به حال نازی که یه باران مثل کوه پشتشه و اینجوری هواش رو دارهنعمت داشتن همچین کسی کم از بقیه نیستخدا رو شکر من هم مثل تو اون آدمایی که گفتی را دارم اما همیشه جای یه باران تو زندگیم بدجوری خالی بوده و همیشه دلم میخواسته یه باران باشه اما خوب منم این نعمت رو نداشتم *** هیما جان به این راحتی ها نیست.من خودم با چشمای خودم می بینم که هر جا می ره بعد از یه مدت یا اون جا رو می بندن…یا فامیلاشونو میارن!..مملکت صاحب نداره که. اگر کار درست و حسابی باشه به آشناهای خودشون می دن و بس!…اوضاع رو که می بینی..
    فنجون *** هرکس دیگه ای هم بود…همین طور نگران نازی بود.ما با هم بزرگ شدیم…خاطره داریم…دردهای هم رو می فهمیم..ولی کاش کاش کاش می شد کاری برای زنده گی ش کنم. *** متاسفم بابت ناراحت کردنتون..ولی مجبورم مجبورم بنویسم که خفه نشم!
    هیما *** کاش میشد دل خوش رو خرید اگه خریدنی بود من هم برای نازی_ تو می خریدمش متــــــــــاسفانه هیچ کاری ازمون بر نمیاد فقط باید صبر کرد و به قول شیدا منتظر کارت طلایی برای نازی بود *** می دونم سخته…اما حق با توست…باید از خودش شروع کنه تنها اکم!
    مهرک *** خوش به حال نازی که تو را دارد. *** باید کمی صبر کرد تا از این اتفاق مدتی بگذره…بعد درست اش می کنیم.ماهیگیری ماهی..دریا …هر چی..هر چی که بتونه کمکش کنه انجام می دم
    شی ولف *** خوش به حال من که شما رو دارم *** آدم انگار فقط با رفتن اطرافیانه که مجبور می شه مرگ رو باور کنه.
    شب زاد *** نازی چند سالشه؟ مدرسه یا دانشگاه میره ؟ای کاش بتونیم براش کار پیدا کنیم … این برای روحیه اش میتونه مفید باشه. *** من هم از آشنایی شما
    یاهی *** هم سن و سال ماست.دانشگاه نتونست بره چون وقتی دبیرستان بود پدرش فوت کرد و زمان کنکور مادرش .کارهای روزنامه ای ِ موقت زیادن…ولی با حقوقشون حتی کرایه ماشین اش هم در نمیاد فنجون….دو سال پیش به زور فرستادم اش کلاس آرایشگری…ولی هیچ جا نتونست کار پیدا کنه…مستاصل ام و نگران اش. *** ترنجکم سلام.این سوال “خوبی؟”…شده پیچیده ترین سوال زنده گیم…سخت ترین سوالی که باید جواب اش بدم.من سخت می گیرم می دونم…وگرنه دلیلای زیادی همیشه واسه خوب بودن هست.تو راست می گی…صبر صبر..صبر..کاری نمی شه کرد.”رفتن”؟!..چرا همه این رو از من می پرسن؟!..باور کن که من نه پول رفتن دارم و نه انگیزه شو حالا.ولی “نرفتن” هم توی کارم نیست.مارلی جونم کاش خوب باشه.
    فرانی *** مطمئنم برگ طلایی و آسه نازی رو میشهیه تکیه گاه مهربون که همه درد و غصه های این دخترو به دست باد میده خدا جون مهربونی کن کاش نازی یه دنبال یه کاری هم خودشو مشغول کنه هم درآمدی دارهخیلی جاها فروشنده خانم میخوان یا بازاریاب تلفنی یا حضورییا کارپرداز خانم که کارای بانکی و بیرون رو انجام بده که نیاز به تحصیلات و تخصص خاصی نداره دیپلمه هم میگیرنتو نیازمندیها دنبالش باشه حتما یه کار مناسب پیدا میکنه اگه خودش حال و انگیزش رو ندارهتو دنبالش باش باران *** متاسفم برای این آشنایی تلخ و ممنونم برای “کاش” هاتون.
    زهرا *** هیما جان به این راحتی ها نیست.من خودم با چشمای خودم می بینم که هر جا می ره بعد از یه مدت یا اون جا رو می بندن…یا فامیلاشونو میارن!..مملکت صاحب نداره که. اگر کار درست و حسابی باشه به آشناهای خودشون می دن و بس!…اوضاع رو که می بینی.. *** مرمر جان بی نهایت سپاسگزارم.ولی بهتره کمی صبر کنیم تا نازی خودش رو جمع و جور کنه و تصمیم بگیره.مهم ترین تصمیم اش در باره ی جاییه که قراره زنده گی کنه.
    دختر نارنج و ترنج *** نوشته های تو داره روح منو میخوره. شاید یه هفته بیشتر نیست که با اینجا اشنا شدم اونم خیلی بد موقعی. وقتی که زبونم لال شده بود و هیچی نمیتونستم بگم واسه همدردی. میدونی روزی چن بار اینجام؟ میدونی با نوشته هات چند بار شاد شدم و غمگین، چند بار مردم و زنده شدم؟ کاشکی حالا که کاری از دستم برنمیاد نبودم. ***
    نفس *** متاسفم بابت ناراحت کردنتون..ولی مجبورم مجبورم بنویسم که خفه نشم! ***
    مرمر *** باران ، نازی باید خودش رو پیدا کنه ، خودش رو داشته باشه. اوضاع خراب هست ، قبول ، اما این که نازی دستش به جایی بند نیست به نظرم از نقطه ی لرزانی در دل خودش شروع میشه. میدونم چون اون نقطه رو من هم دارم. سالها بزرگترین آرزوی من داشتن خانواده و پشتیبان بوده. چه میشه کرد؟ ندارم. نیست. من هستم و خودم. ظلم و اوضاع سخت اجتماعی اگر هست من هستم و خودم. تازگی ها حس میکنم بد هم نیست. خویش ترین خویشاوند من گربه ام هست و بس. جایی؛ یک جایی دیدم که اگر خودم کمک حال خودم نباشم نابود خواهم شد و کسی هم نخواهد دید. اونجا بود که ایستادم . نازی باید خودش رو باور کنه. کمکش کن خودش رو باور کنه، شرایط رو بپذیره و بایسته. پاش که روی زمین محکم بشه از زندگی لذت خواهد برد. ***
    *** می دونم سخته…اما حق با توست…باید از خودش شروع کنه تنها اکم! ***
    *** نازی کسی را دارد که برایش نگران باشد.این کم ثروتی نیست.فقط باران عزیزم!حتما خودت هم می دانی که به جای ماهی دادن بهش،باید لذت ماهیگیری را به او بچشانی تا روزی بتواند تنها هم زندگی کند.نمی دانم.از ذهن فندقی من این برمی آید که شاید یک کلاسی یا برنامه ی هر روزه ای بتواند این خالی جدید خیلی بزرگ زندگی اش را کمی فقط،کوچک تر کند. ***
    *** باید کمی صبر کرد تا از این اتفاق مدتی بگذره…بعد درست اش می کنیم.ماهیگیری ماهی..دریا …هر چی..هر چی که بتونه کمکش کنه انجام می دم ***
    *** سلاممن تازه پیدات کردم.و شروع کردم به خوندم آرشیوتو بعد فکر کردم طفلکی چرا اینقدر آدم های دور و بر تو رفته اند؟ نرگس…نوید…مامان آرتین …و حالا ف که اینقدر از او گفته ای که ندیده دوستش داریم.من هم فرانسه میخونم برای رفتن….و به خاطر همین خیلی باهات احساس نزدیکی کردم.امیدوارم از این به بعد همه برات بمونن…و نازی……زندگیش طوری بشود که دیگر هیچوقت نگرانش نباشی…… ***
    *** آدم انگار فقط با رفتن اطرافیانه که مجبور می شه مرگ رو باور کنه. ***
    *** سلام بارانتازه وبلاگتونو پیدا کردم و این چند ماهه خوندم امیدوارم دلتون آروم بشه زمان فقط تیزی درد میگیره ***
    *** سلام باران.من یه مهمون جدیدم.بدموقعی پیدات کردم وقت رفتن ف.آرشیوتو از اول خوندم.باهات گریه کردم و خندیدم.خواستم بگم من موندنی شدم تو دنیای پلاستیکیت.روزی ۶۰بار میام اینجا بعضی جاهارو دوباره و چندباره میخونم.برای نازی دعا میکنم تنها کاری که از دستم برمیاد همینه. خوشحالم از آشناییت ***
    *** من هم از آشنایی شما ***
    *** سلام باران عزیزمنمی تونم بپرسم خوبی؟ سوال مسخره ایه… هرچند از یک طرف با خودم می گم خوبی این وبلاگها به اینه که آدم دردهای دلش رو اینجا می ریزه و اون بیرون، آدم هایی که می بینندت با خودشون می گن باران خوبه، مشکلی نداره که….نازی…… خواستم برات بنویسم نازی هم خدایی داره، دیدم……خواستم بنویسم می گذرن این روزها، دیدم…………فقط به قول خودت بگذار زمان بگذره… به این دنیا یه کم وقت بده.. هنوز امیدوارم به بعضی چیزهایی که یهو مثل معجزه رو می شن. صبوری کن بارانم.. صبوری کن دختر………راستی اگه بری اون ور دنیا……………….. منم با برادرک موافقم…. کاش می شد همه تون اینجا بمونید باران. همه شماهایی که می خواین برین؛ همه اونایی که رفتن…. چند تا باران باید از این خاک تشنه دریغ بشه؟ مگه ما کلاً چند تا نمونه ی تو داریم آخه دختر؟ از خود راضی ام، فقط به فکر خودمم، به تو فکر نمی کنم، نمی دونم…………. ***
    *** ترنجکم سلام.این سوال “خوبی؟”…شده پیچیده ترین سوال زنده گیم…سخت ترین سوالی که باید جواب اش بدم.من سخت می گیرم می دونم…وگرنه دلیلای زیادی همیشه واسه خوب بودن هست.تو راست می گی…صبر صبر..صبر..کاری نمی شه کرد.”رفتن”؟!..چرا همه این رو از من می پرسن؟!..باور کن که من نه پول رفتن دارم و نه انگیزه شو حالا.ولی “نرفتن” هم توی کارم نیست.مارلی جونم کاش خوب باشه. ***
    *** یعنی من درست سر پست آخر ف شما رو پیدا کردم و آتیش گرفتم از نوشته هاتون – و این چند روزه که هر روز مرتب شما رو می خونم کاش کاری از دستم بر می آمد . کاش میتونستم کمی از غمتون و دلنگرانی هاتون کم کنم ***
    *** متاسفم برای این آشنایی تلخ و ممنونم برای “کاش” هاتون. ***
    *** باران جان شرکت ما یک منشی میخواد استخدام کنه مدرکشم مهم نیست میخوای شماره فکس بدم یه رزومه ای چیزی از نازی بفرستی من بدم به مدیرمون ؟ ***
    *** مرمر جان بی نهایت سپاسگزارم.ولی بهتره کمی صبر کنیم تا نازی خودش رو جمع و جور کنه و تصمیم بگیره.مهم ترین تصمیم اش در باره ی جاییه که قراره زنده گی کنه. ***

    پاسخ

نظر شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *