اولین بچه ی عقب افتاده ای که دیدم ، دختر ِ فرزانه خانم بود. فرزانه خانم دوست ِ صمیمی و همکلاسی ِ دوران مدرسه ی خاله ام بود و هر کس که خاله ام را میشناخت حتما فرزانه خانم را هم می شناخت.دخترک قد بلندی داشت و نمیتوانست راه برود و فرزانه خانم و شوهرش به نوبت دخترک را بغل می کردند.اخرین باری که دیدم شان ، دخترک هجده ساله بود ، فرزانه خانم دیسک کمر گرفته بود و موهای شوهرش هم سفید شده بود.چند بار به خاله گفتم : “چرا نمیذارن اش اسایشگاه؟” و خاله ام همیشه می گفت :” چند بار گذاشتن اش اما فرزانه تا صبح گریه کرده بود و نتونسته بود تحمل کنه.خب مادره..دل اش نمیاد.”..و من فهمیده بودم که دل ِ فرزانه خانم…بدجوری دل است.
چند سال بعد ، برای بهتر شدن روحیه ی فرزانه خانم و شوهرش ، پزشک شان پیشنهاد داد که دوباره بچه دار شوند چون آزمایش های شان گفته بود که بچه ی دوم سالم خواهد بود.فرزانه خانم حامله شد و ..بچه دار شد.یک پسر با لپ های گلی .یادم است وقتی دیدم اش ، آن قدر فشارش دادم که بچه به گریه افتاد.سالم ِ سالم.دل ِ فرزانه خانم و شوهرش شاد شده بود.جان ِ دوباره گرفته بودند.خوشحال بودند.میخندیدند.جوان تر شده بودند.و پسرک یک ساله شد و دو ساله شد و…
هفت ساله شد و به مدرسه رفت.اما نمی دانم چه شد که یک دفعه به جای مدرسه سر از “محک” در اورد.نیمی از بدن اش لمس شد.یک قسمت سرش بزرگ شد.برای اش میلیون میلیون دارو و امپول می خریدند و من به فکر ِ دل ِ فرزانه خانم بودم ..که چه می کشد.قلک ِ محک ِ روی میز ِ خانم میم را که می دیدم…یاد پسرک می افتادم و دعا می کردم که خوب شود.نه چون درد می کشید…نه…برای دل ِ فرزانه خانم و شوهرش دعا می کردم.
اخرین باری که خاله ام خانه شان رفته بود می گفت که فرزانه خانم دخترک اش را این طرف اش نشانده بود و پسرک ِ نحیف اش را آن طرف.قاشقی دهان این می گذاشت و قاشقی دهان دیگری.خاله ام که این را می گفت.اشک هایم می ریختند…نه برای دخترک ِ بیست و چند ساله ی معلو لشان…نه برای پسرک ِ نحیف شان..که برای دل ِ فرزانه خانم..که مادر بود و دل اش نمی آمد و…
دیشب پسرک شان مرد.مگر می شود؟…او که سالم بود.تازه مدرسه رفته بود..همه چیزش مثل یک انسان سالم بود.خب مرد دیگر.حتما کسی فکر کرده بود که دل ِ فرزانه خانم دل نیست.حتما کسی فکر کرده که فرزانه خانم امتحان پس نداده.حتما یک نفر آن بالاها دست اش خط خورده وقتی قسمت ِ فرزانه خانم را می نوشته.حتما کسی فکر کرده که به فرزانه خانم و شوهرش خیلی خوش می گذرد…چه می دانم.حتما یه “فاکینگ حکمتی” بوده است دیگر!!!!!!!!
ضجه های فرزانه خانم و شوهرش و دختر ک روی ویلچر کنارشان توی بهشت زهرا …بس بود؟؟؟..خیال ات راحت شد؟…حالا خوشحالی؟؟..حالا بنشین و خدایی ات را کن از فردا!!!..فرزانه خانم هم از فردا احتمالا توی اتاق پسرک اش با لوازم التحریر های کلاس اولی اش ، دق خواهد کرد.بعد همه ی دنیای ات را بسیج کن تا بگویند..”حکمت!!!”
…فاکینگ حکمت…!!.
دل ام برای دل ِ فرزانه خانم…غوغاست ریمیا.غوغا:(
یک نظر برای مطلب “فاکینگ حکمت!!”
نظر شما چیست؟
قبلی: اولین آخر ِ هفته
بعدی: “ما”نترال نامه- سه
نازی *** بازم خوبه به شکلات خوری نیافتاده! *** هنوز هیچی!
مهدیه *** توی پاکت چی بود مگه؟ ***
*** هنوز هیچی! ***