من و تو که اصلا این جا نیمچه خاطره هم نداریم.اصلا ان روزها هنوز توی خیابان شریعتی همچین شهر کتابی نبود که بیاییم و خاطره بسازیم.پس لعنتی ِزیبای ِمن ،چرا همه چیز این جااین قدر بوی تو را میدهد؟چرا جلوی قفسه ی کتاب های ویرجینیا ولف میخکوب میشوم و همه ی تو را ان دور وبر ها حس میکنم…بی معرفت ِسفید ِ من پس چرا موزیک زنده گی دوگانه ورونیک که پخش میشود ،من پخش ِچهارپایه ی کنار کتاب ها می شوم…اگر نبودیم …اگر دیگر نیستی…چرا اینقدر چشمم دنبال دست های ات است که دراز میشد و دورترین کتاب ها را از بالاترین قفسه ها برمی داشت…اصلا اگر نیستی این بغض ِانگار بودنت توی این شهر کتاب لعنتی توی گلوی من چه غلطی میکند…اگر هستی پس چرا از همین درِورودی وارد نمی شوی و نمی ایی سمت من و نمی نشینی پشت یکی ازین میزهای کافه کتاب و توی چشم هایم نگاه نمی کنی؟…اگر راست میگویی ونیستی چرا قدم به قدم این جا دنبالم می ایی و تا برمیگردم…
لعنتی ِمهربانم….ما که این جا خاطره ای نداریم….خودت را گره زدی به همه ی شهر کتاب های دنیا تا اخر دنیا؟ …
تو اگر من را کم نداری…من چرا این قدر تو را کم می اورم…
یادت تا ته دنیا به خیر..بی معرفت ِ زیبای…
شهر کتاب-شریعتی- چهارپایه ی سبز رنگ کنار پله ها…بی نرگس!
یک نظر برای مطلب “شهرِ با کتاب …شهر ِبی تو”
نظر شما چیست؟
قبلی: اولین آخر ِ هفته
بعدی: “ما”نترال نامه- سه
محمد *** دیِ تان مبارک *** سپاس!
*** سپاس! ***