من نمی دانم آن چیزی که توی دنیا هست و همه ی دنیا را یک جور ِ حاجی فیروز واری می رقصاند چیست.خداست..انرژی ست…مجموعه ی عوامل طبیعی ست…نمیدانم.اماخوب میدانم…همان قدر که بزرگ و دوست داشتنی است ، نامرد و پست فطرت هم هست.همان قدر که توانا و کوفت و زهر مار است ، ذات اش پلید و مارصفت هم هست.و الا اگر نبود ، که مادر ِ بهار نباید یک ماه قبل از به دنیا آمدن ِ بچه ی بهار …تنهای اش بگذارد.توی این زمستان ِ سرد ِ لعنتی !.. اگر نبود که نباید کاری می کرد که بهار مجبور شود این هفته های آخر را توی بهشت زهرا بگذراند. اگر اندازه ی سر ِ سوزن وجدان داشت ، یک ماه ، فقط یک ماه دیگر صبر می کرد…
پ.ن.ها: حالم گرفته است ریمیا.تلفنم که زنگ خورد و ، اسم ِ امید را دیدم ، همان جا وسط ِ راهرو روی زمین نشستم.همان جا گریه کردم ..همان جا فحش دادم…همان جا زنگ زدم و قربان صدقه ی بهار رفتم…همان جا خوابم برد.. انگار دیشب همان جا مردم!.امروز هنوز خودم را همان جا حس می کنم.دلم می خواهد همان طور ولو شوم روی زمین و سرم را از پشت بزنم به دیوار…
حالا آمده ام سر ِ کار! نیامده ام که…کشانده ام خودم را…دلم آن جایی ست که دارند مادر ِ بهار را می کارند توی خاک.اما نیامدن ِ امروزم مساوی می شد با هرگز نیامدن ام..
دوروز مانده به سفرم…بهار را چه طوری ببینم امروز؟…چه قدر سنگینم…
یک نظر برای مطلب “زمستان ِ بهار”
نظر شما چیست؟
قبلی: اولین آخر ِ هفته
بعدی: “ما”نترال نامه- سه
نسل سوخته *** ۲۸ سال؟؟؟چه زود گذشتانگار همین دیروز بود سربازی 🙂 *** مثل برق ….!..سربازی بودم ها:)
*** مثل برق ….!..سربازی بودم ها:) ***