روزهای خانه گی

“روزهای”زمین را کم می بینم..روزهای خانه منظورم است. …مگر جمعه ها.که آن هم آنقدر کار تلنبار شده هست که به دیدن ِ روز نمی رسم.شب های اش برایم آشنا تر است. گاهی دلم روشنایی ِ صبح های خانه را می خواهد.دیروز که نرفتم سر ِ کار فهمیدم که چه قدر روزهای آپارتمانمان ساکت است..که چه قدر آن افتابی که گوشه ی اتاق پذیرایی می افتد می تواند توی یک روز سرد که باد می آید ، آدم را گرم کند…که همان تکه پاتوق ِ ترنج توی آن ساعت ِ روز است…که طوری لم می دهد و چرت می زند آن جا که انگار شش دنگ ِ آفتاب به نام اش است…که چه قدر روزها این طرف و آن طرف می رود و برای خودش با عروسک های اش بازی می کند حیوانک ام …که فضای خانه بدون ِ صدای تلویزیون عجب می چسبد…که ظهر ها فشار ِ آب کمی کم می شود و این یعنی همه ی زن های آپارتمان دارند غذا درست می کنند و می شویند و می سابند برای بچه های شان که همان ساعت ها از مدرسه بر می گردند…که چای و بیسکوییت ، و لم دادن روی کاناپه و کتاب خواندن از ناهار هم بهتر است..که وقتی خسته نیستی ، حتی از گردگیری ِ خانه هم می شود لذت برد…که تلفن ِ خانه هرگز زنگ نمی زند..انگار که اصلا وجود ندارد…که جلوی آیینه نشستن و شانه کردن ِ موهای ام چه قدر مرا شبیه مادرم می کند…که چه قدر زود خسته می شوم این روزها…که خواب ِ ظهر عجب معجونی می شود وقتی همان اول اش وقتی هنوز خواب و بیداری یک موجودی بیاید و چمباتمه بزند کنارت و بدنش را بچسباند به بدن تو که یعنی گرما می خواهد…
و خیلی “که” های دیگر که اگر خانه نمی ماندم شاید تا آخر عمر نمی فهمیدم
….و حالا که فهمیدم مثلا چه شد؟!!

..

یک نظر برای مطلب “روزهای خانه گی”

  1. ناشناس

    سربه هوا *** تو از همون اولم از اون دست آدما نبودی که از آدمای معروف امضا بگیری! تو کی درست میشی باران؟؟ *** امضا رو تو می گیری…من امضا می دم:))))
    *** امضا رو تو می گیری…من امضا می دم:)))) ***

    پاسخ

نظر شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *