در میهمانی اتفاق افتاد!

فضا فضای انگشتر الماس ام را ببینید و لباس میلیونی ام را کیف کنید بود(.نه خیر من نه انگشترم از ان چیزها بود و نه لباس ام از ان چیزک ها.بنده وصله ی ناجوری بودم و برای کاری رفته بودم.خیر من خدمتکار نبودم….چه قدر حرص فکر خواننده را بکنم!پیرم کردید !)
نمی دانم چی چی جون برگشت به کدام جون با هزار قروکرشمه و تاب و مژک مژک زدن گفت:”چی چی جون فمیدی پورشه پانمارا خریدیم؟!”.کدام جون هم نه گذاشت و نه برداشت و گفت:”من حامله م”! (به این برکت!!).این یعنی کدام جون خفه شود چون این روزها بچه لوکس ترین و گران ترین و قابل پز ترین کالاهاست حتمن به گمان ِناجورمان!

یک نظر برای مطلب “در میهمانی اتفاق افتاد!”

  1. ناشناس

    aftab *** gozarondam in roza ro….lanaat…ama be ki? ***
    دختر نارنج و ترنج *** چیزی می شه گفت الان؟فقط امیدوارم بری یه جای دیگه، با یه آدمای خوب. متفاوت از اینجا… فقط همین. اینجا دیگه جای زندگی نیست. حتی جای مردن هم نیست.. *** حیف ِ فحش نیست؟
    بهروز *** *** دلم نمی خواد “برم”…دلم می خواد” گم شم”!
    موش کور *** چرا دست از سرمون ور نمی دارن این پفیوز النهادها ؟ :(من باب بی ادب بودن معذرت می خوام *** من کم کم دارم می میرم از رمز گشایی ِ کامنت هات !!
    خروس *** حیف ِ فحش نیست؟ *** من با همه ی کامنت های این چند روز ِ تو…خودم رو دوباره خوندم بچه و باورم نمی شه…
    سین الف *** برو. از این مملکت برو. به هر قیمتی تا جوونی برو تا خلاص شی از دست حراست و همسایه و زن زائوی بدعنق و مردم که از همین ها تشکیل شدن. *** نرگس…چه قدر این کلمه داره غریب میشه انگار…تو چه وبلاگخون ماهری هستی بچه!
    سین الف *** دلم نمی خواد “برم”…دلم می خواد” گم شم”! *** کم کم باید بابت ِ تعریفاتت از خودم بهت حقوق بدم بچه خونه ی جدید مبارک همساده 🙂
    سین الف *** زیر یک درخت نشسته بودم و به دانه هاش نگاه میکردم چندتاشون افتاده بودن رو تخته سنگها و چند تا اونور تر افتاده بودن رو تاپاله و چندتای دیگشون تو دهان مورچه ها بود.میبینی زیر درخت هم ولم نمیکنه! آهای تخته سنگی ها تا تاپاله راهی نیست، تلاش کنید(۱) و ای انهایی که در دهان مورچه هستید مایوس نشوید(۲) و ای تاپاله ای ها، خوش به سعادتون(۳) ***
    *** من کم کم دارم می میرم از رمز گشایی ِ کامنت هات !! ***
    *** باید امشب بروم باید امشب چمدانی راکه به اندازه ی تنهایی من جا دارد بردارمو به سویی بروم…باران ، به لذت نشناختن even a single soul در سرزمین تازه فکر کن… دیگران که گذشته آدم رو ندونن آدم خودش هم کم کم یادش میره کی بوده و چه ها شده. من هم دارم بال بال میزنم و یوروی پنج هزار و اندی هی پرهام رو می چینه. ***
    *** من با همه ی کامنت های این چند روز ِ تو…خودم رو دوباره خوندم بچه و باورم نمی شه… ***
    *** چه قدر راه رفتی باران ، آدم خودش قصه ی خودش رو یادش میره. من توی این سفر وبلاگی از حال رفتم به گذشته ، این طرف و اون طرف خوندم که میگن زندگی رو اگر برعکس تماشا کنی اصلا غمگین و سخت نیست ، مرده ای زنده میشه و آدم کهن سالی جوون میشه و بچه میشه و نوزاد و … من توی وبلاگ تو رگه های نامرئی رو می دیدم و هر چی به قبل می رفتم پر رنگ تر می شدن و به نرگس که رسیدم شکستم. من خودم حس میکنم هر سال که میگذره تازه تر و آزادتر میشم ، کمی سبک تر و کمی بی خیال تر ، شجاع تر… شاید یه سفر “بنجامین باتن ” وار. این رو اینجا ، توی این وبلاگ هم دیدم. ***
    *** نرگس…چه قدر این کلمه داره غریب میشه انگار…تو چه وبلاگخون ماهری هستی بچه! ***
    *** و تو چه وبلاگ نویس محشری هستی. تب وبلاگت ثابته رو فایرفاکس، روزی چند بار صفحه رو ریفرش می کنم بلکه نوشته باشی! ***
    *** کم کم باید بابت ِ تعریفاتت از خودم بهت حقوق بدم بچه خونه ی جدید مبارک همساده 🙂 ***

    پاسخ

نظر شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *