مجبور شدم بابت ِ عمل به مادرک دروغ بگویم.از یک طرف حوصله ی اصرار های اش برای رفتنم به خانه شان بعد از عمل و قیافه گرفتن های آقای نویسنده و نیامدن اش و بگیر و ببند توی آن حال را نداشتم ، از طرفی هم دلم نمی خواست حالا که بابا تازه از رختخواب بلند شده و روحیه ی مادرک بهتر شده دوباره بساط ِ دارو و آه و ناله آن جا به راه شود.مثل سگ می ترسم از دوروز ِ بعد از عمل و این که حتما باید کسی پیشم باشد و چیزهای مقوی بخورم…اما این ترس را به جنگ اعصابی که ممکن است به راه بیفتد ترجیح می دهم.چند بار با تاکید از دکتر پرسیدم که :”می تونم تنها باشم و تنهایی از پس اش بر میام ؟..” که دکتر بالاخره با تعجب پرسید:” خانواده ات خارج ان؟”…کمی به حرف اش فکر کردم و گفتم:” شاید خارج از درک ِ حال و روز ِ من!”.که به گمانم نفهمید چون سرش را پایین انداخت و گفت:” اگر بخوای می تونم ترتیبی بدم که یک روز بستری باشی..”.مادرک انگار که به اش وحی شده باشد دیشب زنگ زد که:” چی شد؟..وقت عمل گرفتی؟” .دروغ به این بزرگی سخت بود.اما چشم هایم را بستم و سریع گفتم:” نه..دکتر داره می ره سفر..می افته عملم برای مهر..نگران نباش”..و زود تر از همیشه خداحافظی کردم.
باید این دوروز را آشپزی کنم و خرید کنم و همه چیز را توی یخچال آماده بگذارم .از مسخره گی ِ این دروغ و علت اش خنده ام می گیرد.چه می شود کرد؟ آدم باید پای ِ غلط کردن های اضافی ِ زنده گی اش بایستد و هیچ کس را هم به زحمت نیندازد!
یک نظر برای مطلب “دروغ ِ عملی!”
نظر شما چیست؟
قبلی: اولین آخر ِ هفته
بعدی: “ما”نترال نامه- سه
فرزانه *** بعد این همه سال بازم قلبم فشرده می شه ***