خیلی ممنون…

یادم نیست کلاس چندم بودم ، اما یک معلم جغرافی داشتیم که عاشق این بود که توی امتحان های اش کله ی گربه ی ایران را بکشد و بعد بین دو گوش ِ گربه را پررنگ کند و از ان جا یک فلش بکشد به گوشه ی صفحه ، به سمت ِ یک خط نقطه چین و بالای اش هم بنویسد:” نام رود را در جای خالی بنویسید”.و این ساده ترین سوالی بود که در کل ِ برگه ی امتحانی وجود داشت.یادم است که همیشه چشم بسته اول می رفتم سراغ این سوال و می نوشتم” ارس!”.
و چه کسی باور می کرد که من و صد ها نفر ِ دیگر ، هفت ساعت ِ تمام ، زیر ِ باران و در حالی که از سرما می لرزیدیم روی همان ارس ِ نازنین و پررنگ شب را در جایی که نه خاک ِ ما بود و نه خاک ِ آن ها ، بگذرانیم؟ برزخی به کوچکی ِ یک پل روی همان ارسی که گاه و بیگاه با همه ی سرمایی که تا استخوانم فرو رفته بود و سوزن سوزن ام می کرد ، به انعکاس ِ ماه روی اش نگاه می کردم … و نمی دانم چرا آن قدر دوست اش داشتم.
یک لحظه و فقط یک لحظه راه را باز می کنند .همه هجوم می آورند.یاد ِ آلمان و نازی هاو یهودی ها می افتم! خودم را پرت می کنم آن طرف ِ میله ی آهنی و
از مرز رد می شوم!
..به پاهای ام نگاه می کنم.به کتانی های آل استارم که خیس ِ خیس اند …خودم هم بغض ِ هفت ساعته ام را می شکنم .از سرما ، از بی حسی ِ انگشتان ام…از احمقانه بودن تصمیم ام برای سفر …
برمیگردم و برای آخرین بار “ارس” را نگاه می کنم…دیگر مهم نیست.مهم این است که
گذشته ام…
***

می گویم:” اهل ِ کنسرت نیستم!”…اما نمی دانم چه میشود که خودم را روی صندلی ِ سالن هامالیر می بینم.همه بهترین لباس های شان را پوشیده اند.دخترکان ِ زیبای خیابان های شهرم ، انگار از همیشه آراسته ترند. جلوی سن بالا و پایین می پرند تا برنامه شروع شود.کمتر کسی نشسته است.من با کاپشن و شلوار ورزشی آمده ام.کلاه کاپشن ام را هم روی سرم تا روی دماغم آورده ام پایین و دست به سینه توی صندلی فرو رفته ام و جمعیت را تماشا می کنم…
چراغ ها یک دفعه خاموش می شوند.با خودم می گویم…”خب الان خواننده هه میاد و می خونه و خدا کنه که زود تموم اش کنه و بعدش بریم اون بار ِ کنار کاسکادا بشینیم و یه مارگاریتا…”
صدای جمعیت به اوج میرسد.نور لیزر ها ادم را کور میکند.کلاه ام را می برم بالاتر تا ببینم توی آن نور ِ خفیف و آبی رنگ چیزی معلوم هست یا نه…که یک دفعه یک جثه ی ریز که سرتا پا مشکی پوشیده همراه با آن نور کمرنگ می آید روی سن و سنگینی ِ فضا و صدای اش مثل پتک می خورد توی سرم که :
“من فقط عاشق اینم حرف قلبتو بدونم…الکی بگم جدا شیم تو بگی که نمی تونم
من فقط عاشق اینم بگی از همه بیزاری…دو سه روز پیدام نشه تا ببینم چه حالی داری
من فقط عاشق اینم عمری از خدا بگیرم…اونقدر زنده بمونم که به جای تو بمیرم…”
من فقط عاشق اینم روزایی که با تو تنهام کار و بار زنده گیمو بذارم برای فردا ،
من فقط عاشق اینم وقتی از همه کلافه ام بشینم یه گوشه ی دنج موهای تو رو ببافم
عاشق ِ اون لحظه ام که پشت پنجره بشینم حواس ات به من نباشه ، دزدکی تو رو ببینم”
نمیفهمم چه ام می شود.خاطرات ِ همه ی شب هایی که با این صدا ی آشنا به خواب می رفتم جمع می شوند و می روند توی گلوی ام و بغض می شوند و بعد هم می آیند روی گونه های ام…
باورم نمی شود کسی که آن جا روبروی ام با آن شانه های افتاده ، ایستاده و می خواند ، همانی است که روزگاری را با “غروب ” اش گذرانده ام.یک دور روی سن می زند و دوباره شروع می کند..
” چشمای منتظر به پیچ جاده…دلهره های دل پاک و ساده…”
عجیب لحظه ای را تجربه می کنم.عجیب لحظه ای…
“خیلی ممنون واسه هرچی که آوردی به سرم
خیلی ممنون ولی من هیچ وقت ازت نمیگذرم…”
خاطره ای بعد از دیگری.سالی بعد از سال.نگاهی بعد از نگاه ..همه و همه می آیند و از جلوی چشمانم رد می شوند و من هی تار می بینم شان و هی تار می بینم شان…
اورا نگاه می کنم و هی تار می بینم اش و هی تار می بینم اش…

یک نظر برای مطلب “خیلی ممنون…”

نظر شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *