از آن روزهای پیچیده افسرده ام!..کلاس عربی ام را پنج دقیقه مانده به کلاس کنسل کردم و از همه ی هستی شرم سارم! یعنی خانوم معلم احتمالن پشت در ِ آفیس بود که من مسیج دادم و خدا می داند که اگر یکی این کار را با من می کرد چه بلایی سرش می آوردم. ولی هرچه خودم را زدم دیدم توان ِ نشستن و گوش دادن و تمرین کردنِ این زبان ِ ناظریف را ندارم!. حوصله ی کار و این ده تا مهمان ِ کله گنده ای را هم که از هدکوارتر می آیند را به هیچ وجه ندارم. نرگس پرید توی اتاق ام و با ذوق گفت از شنبه تا جمعه ی هفته ی بعد هر شب مهمانی داریم با کله گنده ها و کف و سوت و هورا به هفت شب مستی و راستی و بعد شروع کرد بی تنوره رقصیدن! من دقیقن شبیه بارپاپاپا پهن ِ زمین شدم از افسردگی و با زمین یکی شدم. دکتر یک کلمه گفت که مادرک باید آنژیو شود و وضعیت اش اورژانسی ست. مادرک آرام بود…من هم. ولی چشم های برادرک که گرد شده بود و زل زده بود به من را باید می دیدی. من سرم را برنگرداندم که نگاه اش کنم اما از کنار چشم ام می دیدم که زل زده به من با آن چشم های درشت و مشکی. انگار که من باید جواب بدهم که چرا رگ های مادرک این قدر نا بسامان و ضعیف شده. حالا از آن روز دقیقه ای شصت و هشت بار زنگ می زند. “سلام چه طوری؟ چه خبر؟”…می گویم” از پنج دقیقه ی پیش تا حالا هیچ!..فقط یک خمیازه کشیده ام و یک بار هم سرفه کردم و ..آهاا ای وای داشت یادم می رفت…صد بار هم پلک زدم!..”.اصلا هم نمی خندد به شوخی های ام.فقط حرف خودش را می زند. حرف های اضطراب وارش که دل ام را می چلاند. دیشب ایمیل ویزای اف هم آمد. همه ی قبل و بعد از من ایمیل ویزای شان آمده اما دیگر انتظار این که اف هم ویزای اش بیاید زودتر از من را نداشتم. دیشب قبل از خواب، به روال این روزها به خودم اس ام اس دادم!..” نگران نباش و حتمن حکمتی هست. ویزایی که بیست روزه می آید سه ماه شده که نیامده و این حتمن داستانی دارد. نگران نباش و به این فکر کن که زنده گی ات آن جایی ست که خاطره های ات هست…آن جایی که بابا هست و مادرک هست و برادرک و همه ی آن هایی که دوست شان داری. شب به خیر”…
این روزها به خودم زیاد اس ام اس می دهم. اسمم را گذاشته ام “اون دختره روی زمین” و مثلا خودم آن بالا بالاها هستم و سعی می کنم از دور به خودم و شرایط ام نگاه کنم و بعد اس ام اس بدهم. بد هم نیست. گاهی اس ام اس های ام واقعن تکان دهنده است.
همین الان که داشتم این را می نوشتم خواستم بیسکوییت ام را بزنم توی کافی ام که بیسکوییت افتاد توی ماگ!..نگاه اش کردم نگاه اش کردم..کمی قل قل کرد و رفت ته ِ کافی. هم حالی ِ عجیبی نسبت به حال خودم امروز و بیسکوییت غرق شده حس کردم.. خجالت آور است.بروم به کارم برسم…آه یادم رفت بگویم که هر دو تا دوره ی آموزشی که به مدرک های اش نیاز شدیدی برای آینده ام داشتم کنسل شد به قوه ی الهی. آن که در ژنو بود که به لطف ِ این علت که من از ایران ام و در ایران که نه از جنگ خبری هست و نه در گیری ای…آن یکی هم که سه هفته در ایران بود به لطف ِ کوته نظری و حسادت ِ همکاران برگزار کننده و بی عرضه گی ِ رییس ِ اینجانب…
آه که این روزها چه قدر خوش می گذرد و حواس مان نیست.
یک نظر برای مطلب “حال و روز ِ بیسکوییتی”
نظر شما چیست؟
قبلی: اولین آخر ِ هفته
بعدی: “ما”نترال نامه- سه
سیمین *** چی بگم بهت تا غم هات بیشتر نشه تا بیقراری هات کمتر بشن چی بگم تا عذاب وجدان نگیرم تا دلشوره نگیری تا لبخند تلخ نشینه رو لب هات غیر اینکه بگم از صمیم قلب برات دل آروم آرزو می کنم… *** تو خودت آرامشی..بودن ات و داشتن دوستی مثل تو.
زری *** تو خودت آرامشی..بودن ات و داشتن دوستی مثل تو. *** ممنونم هزار بار
مهدیس *** امیدوارم مشکل مادرت زود زود رفع شود و خیال تو و برادرت راحت راحت شود که خدا را شکر چیزی نبوده. و برای خودت هم کلی آرامش *** مهدیس؟؟؟..می شه با احساسات من بازی نکنی؟:)))))
شیرین *** ممنونم هزار بار *** بهتره. خیلی. مشکل اش برطرف نشده گویا اما حتمن بهتر می شه
کامشین *** باراااااان نمیشه نری؟ منی که مجازی ام فکر رفتنت بغصو ام میکنه مامان و برادرک چی میشن اونوقت؟ *** 🙂
*** مهدیس؟؟؟..می شه با احساسات من بازی نکنی؟:))))) ***
*** باران هیچ نگران آنژیوگرافی مامان نباش،.چون حتی ذره ای خطرناک نیست. برای چند روز باید مراقبش باشید چون ممکنه بیحال باشه، و بعدش کاملا سرحال از هر قبل میشه. مطمئن باش ***
*** بهتره. خیلی. مشکل اش برطرف نشده گویا اما حتمن بهتر می شه ***
*** معطل ماندن برای ویزا از دریافتش شیرین تره. امضا: یک نفر که دنبال ویزا نبود، ویزا آمد در خونه اش پی نوشت: این نفر همیچین قدرنشناس هم نبودها! فقط ویزا نمی خواست. قرعه کشی هم برنده نشده بود پی نوشت دو: ویزا هم ویزاهای قدیم! پی نوشت سه: انشالله به زودی می اد! ***
*** 🙂 ***