تو نرفتی نه تو هنوزم این جایی…

شش صبح است که می رسیم بهشت زهرا. باد سرد روح آدم را جدا می کند. بابا را یک جایی خاک کرده اند که انگار ته دنیاست. نه درختی…نه زمین ِ همواری…نه خیابانی…هیچ. هیچ. از ماشین پیاده می شویم. چند نفر بیشتر نیستیم. همه خسته تر از آنی بودند که بتوانند پنج صبح بیدار شوند. به مادرک هم نگفتیم که می رویم بهشت زهرا. در اتاق اش را بستیم و زدیم بیرون. من، برادرک، نازی که رفتن ِ بابا تیر خلاص زنده گی اش بود. بس که بابا همیشه حواس اش به نازی و غصه های اش بود. آقای نویسنده، دایی اک و دو تا پسر خاله ها که یارهای بابا توی کوه رفتن های هر جمعه بودند. باد ِ سرد..باد ِ وحشی…نازی از یک طرف بغل ام کرده و برادرک از یک طرف دیگر. ایستاده ایم روبروی گل های پر پر شده ی روی خاک. می لرزم. برادرک اصرار می کند که بروم توی ماشین اما نمی توانم. حرف دارم با بابا. دنبال کلمه می گردم . نمی دانم چه قدر می گذرد اما یک دفعه پشت مان گرم می شود. همه با هم بر می گردیم. یکی از کارگرهای آن اطراف، که نمی دانم دقیقا آن موقع صبح چه می کرد توی آن ناکجا آباد، یک مشت الوار را آتش زده و نگاه مان می کند. متوجه آمدن اش نشده بودیم. هیچ کدام مان. چه طور آمده بود و ما نفهمیده بودیم؟..چه طور آن همه چوب را آتش زده بود و ما متوجه حضورش نشده بودیم؟…به هم نگاه می کنیم. درست پشت سر ماست. پایین پای ِ بابا. بابایی که هر کجای دنیا که با او می رفتیم باید آتشی روشن می کرد. پسرخاله ها و دایی اک، صبح های زود ِ روز تعطیل شان فقط و فقط به این امید بیدار می شدند و با بابا می رفتند کوه که بابا آتشی روشن کند و چای زغالی بخورند. هر جای روی زمین که پیکنیک می رفتیم بابا اولین و تنها کسی بود که می افتاد دنبال هیزم و بعد آتش. اصلا بیرون رفتن ِ ما با بابا همیشه به ذوق یک چیز بود. که “بابا آتش روشن کند”…
حالا…این جا…توی ناکجا آباد بهشت زهرا…شش صبح…سگ لرز زدن ِ ما …بابای زیر خاک و آتش کنار ِ خاک اش؟…من زانو می زنم روی زمین پاهای ام سست می شود از گریه. برادرک هم با من. کارگر با تعجب نگاه مان می کند. قلب ام دارد می ایستد اما دیگر نمی لرزیم. توی آن باد لعنتی، آتش گُر گُر می سوزد و ما دورش ضجه می زنیم. من چشم می چرخانم به دور و بر. بابا همین جاست. می فهمم اش. حس اش می کنم. می بینم اش که آتش برای مان روشن کرده. برادرک سرم را می چسباند به سینه اش و توی گوشم بریده بریده می گوید:” بابا مواظبمونه…دیگه غصه نخوریم”و من همان طور که سرم به سینه ی برادرک چسبیده دوباره چشم می چرخانم . همه جا را . می بینم اش…کمی دورتر تر که دولا شده و دارد یک تکه تخته از روی زمین برمی دارد…

یک نظر برای مطلب “تو نرفتی نه تو هنوزم این جایی…”

  1. ناشناس

    فروید کوچک *** خیلی این آهنگ قشنگه و با اون ویدیو عالی شده. فکر کنم هرکس دردی در خودش پیدا میکند که وقتی این آهنگ را می شنود در خودش فرو رود. ما انسانها خیلی شبیه هم هستیم. شما تنها نیستید همه درد را چشیده ایم ، برایتان آرامش میخواهم، گرچه بعضی دردها خوب شدنی نیست، اما آرامش شدنی شاید … *** ممنونم زهرا. سال نو و عروسیت و ماه عسل ات و همه ی اتفاقای خوبی که برات افتاده مبارک عزیزم.
    زهرا *** باران ؟ له شدم ،بابات…. ماه عسل بودم ،اومدم بنویسم تو مشهد برای تو و بابا و نازی کلی دعا کردم ،خاک برسر من که کلی وقته نت ندارم تا بیام ببینم چی شده ،باران منو تو غمت شریک بدون ،باران نمیدونم چی بگم ،کاش داشتمت تا بغلت میکردم *** اون خانوم به من هم حس خوبی می ده پگاه…دقیقا شبیه اینی که قوی باش ..زنده گی همین کوفتیه که هست…تو قوی باش
    پگاه *** ممنونم زهرا. سال نو و عروسیت و ماه عسل ات و همه ی اتفاقای خوبی که برات افتاده مبارک عزیزم. *** بیشتر و بیش تر و بیش تر می شه:(
    فتانه *** باران این دومین باره که اینجا کامنت میذارم….نمی دونم چی بگم خیل یخیلی متاسفم و ناراحت شدم….فقظ خیلی خوبه که مینویسی …این کلیپ و که دیدم حس کردم اون خانومه با موهای فرفری و رژ پررنگ تویی یعنی یه جورایی حس اینو بهم داد که شبیه اونی….کسی که زندگی رو چنگ می ندازه وحشیانه…..ّپره از زندگی حتی وقتی زندگی سخت میگیره و تنگ میشه *** 🙂
    پگاه *** اون خانوم به من هم حس خوبی می ده پگاه…دقیقا شبیه اینی که قوی باش ..زنده گی همین کوفتیه که هست…تو قوی باش *** سیمین…می دونم هستی.
    سیمین *** باران جان سعی کن بیشتر و بیشتر قوی باشی…گرچه این حرفا خیلی مسخره به نظر میرسه. ولی بااااااااااااااید قوی باشی…………به مرور زمان حجم دلتنگیها غیرقابل تصور می شه………… *** این یکی از همیشه “کاش” های من بوده…همیشه…اما انگار گوش شنوایی برای این جور کاش هامون نیست:(
    جوراب پاره و انگشت ازاد *** بیشتر و بیش تر و بیش تر می شه:( *** منم هی می گم…خاطره هاش هست…پس هست…
    جوراب پاره و انگشت ازاد *** اوهوم اون خانوم این حس و به من میده که به اندازه کافی اونی که باید باشی هستی قوی لطیف دلتنگ غصه دار صبور و زندههههههه…..مثل حسی که نوشته های تو به من میده , و بله this is Life ***
    آیدا *** 🙂 *** گولو جان جان ممنونم. “آقای معلم” ات به دل ام نشست.
    پرنده گولو *** باران پر از حرف ام ولی حرفی ندارم!! حتمن خیلی سخت و سنگینه. حتمن خیلی درد داره. یاد من با توئه… ***
    *** سیمین…می دونم هستی. ***
    *** خیلی وقت ها با خودم فکر می کنم ( دور از جون تو باران فقط خواستم یه حسیو بهت بگم که خودم دارم )کاش من زود تر از همه اونایی که دوستشون دارم بمیرم…و اینو از ته دلم می گم از وقتی که مامانم رفته به این قضیه ایمان اوردم … ادم خودش که بره خیلی درد و رنجش کمتره تا اونایی که دوس داره…خیلی دلم گرفته خیلی … ***
    *** این یکی از همیشه “کاش” های من بوده…همیشه…اما انگار گوش شنوایی برای این جور کاش هامون نیست:( ***
    *** من خیلی وقت ها به خودم می گم خب مامان که هست …چیزی نشده ..مامان هنوزم هست … و با این خیال زندگی می کنم… ***
    *** منم هی می گم…خاطره هاش هست…پس هست… ***
    *** نه نیست. متاسفانه نیست. ***
    *** ***
    *** باران، من انقدر با کلمه ها ایاق نیستم که بتوانم عمق احترام خودم را بیان کنم.من نبودم و خانه را مزین کرده بودی به وجودت. نمی دانم چطور میتوانم سهیم غمت و باعث شادی ات شوم که غم ات کم غمی نیست. پرواز آقای معلم ، بقای عمر کلمه های شیرین زندگی ات باشد مهربانک در این دنیای مجازی، روی تو حقیقی میبوسم ***
    *** گولو جان جان ممنونم. “آقای معلم” ات به دل ام نشست. ***

    پاسخ

نظر شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *