تورج ِهفت خط تر از من و بربری

از صبح آن قدر سرم شلوغ بود که نه به صبحانه رسیدم و نه ناهار. فقط رساندم خودم را خانه و با هزار آرزو، به امید ِ یک تکه نان در فریزر را باز کردم. خدایا من چه قدر خوشبختم. یک تکه نان بربری ِ دولا ! که توی یک کیسه فریزر به خواب زمستانی فرو رفته بود. برداشتم و بوسیدم اش و پریدم هوا از خوشی. آدم ِ گرسنه ی خوشحال. صفحه ی گریل را گذاشتم روی گاز و فندک زدم و نان را گذاشتم روی اش تا خط به خط شود. یک بند انگشت موزارلا ی باقی مانده و زیتون و گوجه ها را داشتم به شیوه ی نینو اسلایس می کردم و همزمان به این فکر می کردم که این لقمه ی فضایی و بهشتی را بنشینم جلوی تی وی و فرند بگذارم و ببینم و بخورم ، یا بنشینم روی تخت و کتابم را باز کنم و بخورم، یا بایستم پشت پنجره و بخورم.
هم زمان و هم مکان با خیال پردازی های ام بوی نان در آمد. با نوک دو تا انگشت نان هفت خط را برداشتم و انداختم اش توی سبد ِ نان روی میز و برگشتم تا آخرین تکه ی گوجه را هم اسلایس کنم. بشقاب را برداشتم و با همه ی امید و آرزوی یک روزه ام برگشتم سمت میز و سبد ِ نان که…

“عوضی جون “آخر من برای آن تنها تکه ی نان، فانتزی ها داشتم! الان خوبی؟…الان زیرت گرم است؟…زیرت گریل است؟!…زیتون و موزارلا و گوجه ی خالی سق زدن و وبلاگ نوشتن ، اصلا هم یکی از آن صد چیزی نیست که به اش فکر می کردم!:(

یک نظر برای مطلب “تورج ِهفت خط تر از من و بربری”

  1. ناشناس

    سیمین (صورتی و سبز و آبی) *** خب حق داری باران ۶ صبح تا ۸ شب توان هرکسی رو میگیره؛ اونم بدون ِ ناهار! تازه باید بیمارتیماری هم بکنی و هزار کار ِ زنونه ی دیگه!! عزیزم اگه واست امکان داره حتمن ساعت کاری ت رو کم کن. اینجوری خیلی زود می برُی و شوخی بردار هم نیست. مراقب خودت باش بارانک *** کی تا حالا تونسته ساعت کاریشو کم کنه سیمین جان ِ‌رنگی رنگی ِ‌من؟…یعنی من برم و به رییس بگم بنده می خوام ساعت کاریمو کم کنم تا از پا در نیام؟!!..ازین رییسا شما دارین؟؟
    دریا *** کی تا حالا تونسته ساعت کاریشو کم کنه سیمین جان ِ‌رنگی رنگی ِ‌من؟…یعنی من برم و به رییس بگم بنده می خوام ساعت کاریمو کم کنم تا از پا در نیام؟!!..ازین رییسا شما دارین؟؟ *** متاسفانه من پیرو این هستم که” هر کس هر غلطی می کنه باید پاش وایسه و نباید از کسی کمک بخواد”:(
    شیدا *** باران جان واقعن درک کردم که چقدر این روزها خسته ای.و اگه بخواد اینطوری ادامه پیدا کنه خسته تر می شوی .ای کاش از کسی کمی کمک می گرفتی.مثلا نازی. *** پسرکه رو دوست داشتم ببینم…نشد:(
    مینا *** متاسفانه من پیرو این هستم که” هر کس هر غلطی می کنه باید پاش وایسه و نباید از کسی کمک بخواد”:( *** چه جوری می شه شیش آورد؟!
    مریم *** سکوت میکنیم *** با کی و چه طوری می شه “خستگی” رو قسمت کرد؟
    مهدیس *** پسرکه رو دوست داشتم ببینم…نشد:( *** برادرک همین که حواسش به بابا باشه کافیه.
    سیمین (صورتی و سبز و آبی) *** می فهمم… کم آوردن رو می فهمم *** درک ِ رییس ات توی حلقم
    دلربا *** چه جوری می شه شیش آورد؟! *** گاهی بد نیست که ادم فکر کنه خودشه و خودشه و خودش.
    شیدا *** ای کاش که میشد خستگیت را قسمت کنی، هرچه بیشتر خم بشوی و اجازه بدهی دیگران بارهایشان را روی دوشت بگذارند، بیشتر ازت انتظار دارند ***
    زهرا *** با کی و چه طوری می شه “خستگی” رو قسمت کرد؟ *** همین که می گی
    شی ولف *** خدایی کارت زیاده و مسولیت هات زیادتر.نه درست غذا می خوری نه خوب می خوابی.ابر انسان هم بودی خسته می شدی.کاش یه سری کارها مثه خریدای خونه و تمیز کردن خونه رو کسی کمکت می کرد. من بودم برادرک جان را به کار می انداختم اساسی مثلأ لیست می نوشتم برا خرید پولشم میدادم بهش می گفتم بیا و برادری کن! *** خیلی ازینا که گفتی به دردم می خوره. امتحان می کنم
    aylin *** برادرک همین که حواسش به بابا باشه کافیه. ***
    *** آره من همچین رییسی دارم. همون اول بهش گفتم من بعدازظهرام رو لازم دارم و نمتونم در خدمت شرکت باشم. ولی خب اینم میدونم که ازین رییسا همه جا نیستن و واسه همه ممکن نیست. واسه همین گفتم اگه امکان داره. باید کاری کرد باران… ***
    *** درک ِ رییس ات توی حلقم ***
    *** کاش میتونستم کمکت کنم .کاش نزدیکت بودم .دستی به سرووضع خونه میکشیدم .براتون غذا درست میکردم ودست پیک میفرستادم محل کارت..کاش ماموربردن دکتر برادر من میشدم.کاش شبا شونه های خستتو ماساژمیدادم.کاش پرستار نویسنده میشدم وکاش پای دردلهای پدر مینشستم. دوست پرکارمن کاش میتونستم.کاش..دستای خدا دردستت . ***
    *** گاهی بد نیست که ادم فکر کنه خودشه و خودشه و خودش. ***
    *** 🙂 اخه قربونت تو برم توکه وقت نداری عزیز دلم یار خوشگلم:دی ***
    *** ***
    *** کاش میشد بیام و همه ی خستگیو کاراتو نه .ولی سه چهارمشو ازت بگیرم ***
    *** همین که می گی ***
    *** می فهمم باران. توی دوره ایی از زندگی م (نه چندان دور از امروز) دچار چنین وضعیتی بودم و پوستم کنده شد تا اون دوره گذشت. به جز همدردی ولی ، به نظرم رسید راهکارهای خودم رو برای ممکن کردن ناممکن باهات قسمت کنم. اولین کاری که من کردم انتقال یه سری کارهام به بعد از نیمه شب بود. یعنی مثلا ساعت نه شب که می رسیدم خونه یکی دو ساعتی می چرخیدم و بعد خاموشی و خواب. ساعت سه صبح با ساعت بیدار میشدم و یه سری های باقی مونده رو می کردم. دیگه این که برای کوچکترین کارهام برنامه ریزی میکردم ؛ یعنی که لیست وظایف داشتم. من اصلا آدم منظمی نیستم، اما این کار کمکم کرد از پس اون دوران بربیام. من هم مشکل نداشتن زمان برای ناهار رو داشتم و میگرنهای بدی هم میگرفتم. اینطوری حلش کردم که هر دو سه ساعت یک بار یک دستشویی طولانی م رفتم ، با یک خوراکی کوچیک توی جیبم. و حتما یک لیوان آب هم می خوردم که نخشکم. دیگه این که یه سری کارها رو اصلا نمیشه انجام داد ، مثلا مهمانی گرفتن و لباس شستن… آهان ، از اپلیکیشن های برنامه ریزی غافل نشو ؛ از اینها که برای کارهای روزمره ت الارم هم میدن. کارهای کوچیکی که در ازدحام روز شلوغ از ذهنت میپرن ولی ویرانی شون هیچ کوچیک نیست. مثل اس ام اس احوالپرسی به آقای نویسنده ؛ نازی ؛ آب خوردن و… باران من به این نتیجه رسیدم که یه منبع انرژی جایی درون ما هست ؛ مثل دکمه ی پرواز ماشین بت من. ما آدمها به شدت پتانسیل این رو داریم که خودمون رو هم غافلگیر کنیم. این روزهای سخت میگذره نازنین. بعدش تو مثل سوپرهیروها لبخند میزنی. ***
    *** خیلی ازینا که گفتی به دردم می خوره. امتحان می کنم ***
    *** بارانم این فغقط درد تو نیست درد همه زنانی است که هم می خواهند زن باشند و هم مستقل و روزی میرسه که میفهمند جز خستگی جسم و روح چیز دیگری نصیبشان نشده و به بسیاری از هدفهاشون هم نرسیدند مثل خود خود من ***

    پاسخ

نظر شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *