تلخ خون

دست های اش را از روی کیبورد و موس و گوشی تلفن و هر کوفتی که روی میز بود یک دفعه و خیلی خیلی بی هوا برداشت و برد پشت اش و بعد هم تکیه ای شبیه لم دادن داد و زل زد به دیوار روبرو. یک جوری که از دور که نگاهش می کردی انگار سکته کرده و کر و کور و فلج شده.یک جوری انگار که زمان از روی اش گذشته و این را با خودش نبرده. دنیا ی اش شد خاموش و تاریک .از آن همه زنده بودن فقط ماند یک لبخند ِ شبیه ِ تلخ خند. یک تلخ خند انگار به همه ی بازی هایی که توی آن ها بُر خورده بود.به همه ی آدم هایی که یک جوری خواسته و ناخواسته بهشان گره خورده بود.به همه ی آن جاهایی که خواسته و ناخواسته رفته بود.به همه ی صداهایی که چه میخواست وچه نمی خواست پیچیده بودند توی گوش های اش.به همه ی آن چیزهایی که می خواست و نشد و نمی خواست و شد.صدایش که می زدم حتی پلک های اش هم تکان نمی خورد.انگار کن که آدمی ، دکمه ی Pause اش را زده باشند و رفته باشند دنبال کارشان.انگار کن که مثل دیروز سشوار یک دفعه وسط کار قطع شود.خسته شود.انگار کن که کم آورده باشد از آن همه هیاهو و نخواهد بیدار شود.
بعد که آن همه تکانش دادم و توی صورتش سیلی زدم ، یک دفعه دوباره دست های اش را از پشت اش در آورد و خم شد به سمت میز و شروع به تایپ کردن چیزی کرد.اصلا نگفت که من صدایش کردم ، یا سیلی اش زدم ، یا هر چه.انگار نه انگار که مرده بود آن چند ثانیه را.گفتم یادت نیست؟…تلخ خند؟؟…به همه؟…گفت همه را یادش است.اما نه حتی تلخ خند را.
هه.
هه
هه
همه چیز دارد خنده دار می شود توی اتاق.همه چیز دارد خنده دار و ترسناک می شود توی اتاق.همه چیز دارد کثیف می شود یک جورهایی…
ریمیا؟…بریم بام تهران و بشینیم اون بالا و سگ لرز بزنیم و هیچ نگیم…از هیچ نگیم…به هیج نگیم..به هیچ نگیریم…شب هم باشد.

یک نظر برای مطلب “تلخ خون”

نظر شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *