بیست و یک سالگی ها…

دیشب دو ساعت ِ تمام زیر ِ باران ، بدون ِ چتر منتظر بودم.خیس و سرد .ایپاد آن قدر عاشقانه های خواجه امیری و آلبوم فرانسوی سلن دیون را خواند که شارژش تمام شد .من اما نه با عاشقانه ها عاشقانه شده بودم و نه ذهنم درگیر ِ ترانه های فرانسوی شده بود .حواس ام پیش کلمه کلمه ی متنی بود که توی “جوانی هایم” نوشته بودم و دلم می خواست زودتر پیدایش کنم و بگذارم اش این جا.
خوب یادم است آن شب را.آن جایی که از آن جا بر می گشتم و بیست و یک سالگی و قهوه ای که با “مرد” خوردم را
چتر را فقط نمی دانم چه کردم.:(
_________________________________________________________
نویسنده : باران .. ; ساعت ۱۰:۴۲ ‎ب.ظ روز یکشنبه ۸ آذر ،۱۳۸۳
آه تو می دانی
می دانی که مرا سر ِ باز گفتن ِ کدامین سخن است
از کدامین درد. ا.ش

می لرزیدم.هر قطره که به صورت ام می خورد، با بی رحمی ی ِ تمام، سرمای ِ زمستان ِ از راه نرسیده را ، درون ام پخش می کرد.سوز ِ سرد، چوب ِ مانتو نپوشیدن ام را بد جوری به سر و صورت ام می زد.کاپشن ام حتا روی زانو های ام را هم نمی گرفت.پایین ِ شلوارم به اندازه ی یک وجب ِ مردانه ، گِلی و سنگین شده بود و مُچ پای ام از خیسی ی ِ آن، گِزگِز می کرد…
_” نوبنیاد…نوبنیاد؟…
آقا نوبنیاد…”
بی فایده بود.ساعت از ۹ هم گذشته بود.نگاهی به دور و برم انداختم.همه ، چتر به دست، انگار که فقط سیاهی لشکر ِ تئاتر باشند، این طرف و آن طرف می رفتند.از موهای ام قطره قطره آب می چکید.بوی ِ ژِل از کله ام بلند شده بود.نفهمیدم چرا، اما تا به خودم آمدم ،دیدم زُل زُل دارم به چتر ِ قرمز و سیاه اش نگاه می کنم.از لبه های چتر، مثل ِ ناودان ، آب سرازیر بود اما حتا از زیر ِ آن ها هم می شد آرایش ِ غلیظ اش را دید.من هم اگر آن قدر با دقت آرایش کرده بودم ، یک چتر بالای ِسرم می گرفتم و از زیرش تکان نمی خوردم تا مبادا صورت ام به هم بخورد.پالتوی ِ مشکی و کوتاهی پوشیده بود و خیلی خونسرد، ماشین ها را نگاه می کرد.فکر کنم نگاه ام را حس کرد که سرش را به طرف ام برگرداند و نگاه مان به هم گره خورد.نگاه اش کردم.حس ِ خوبی داشتم که نمی دانم به خاطر ِ همان نیاز ِ قدیمی به خواهر بزرگ داشتن بود یا به خاطر ِ چتر ِ قرمز و مشکی ی ِ بزرگ اش.برای اولین بار بود که در عمرم آرزوی چتر می کردم.آن هم یک چتر ، به بزرگی ی ِ چتر ِ دختر!.تا آمدم به کلمه ها فکر کنم، بی هوا از دهن ام پرید بیرون که…
_” بیام زیر ِ چترت؟”
بر عکس ِ آن که فکر می کردم، با تردید و شاید کمی هم رودروایسی سرش را تکان داد که یعنی آره.اصلا مگر می توانست بگوید نه؟.بعد چتر را کمی جا به جا کرد تا توانستم کنارش بایستم.بوی ِ عطر ِ تندی که زده بود، با بوی ِ ژِل و خیسی ی ِ لباس ها، زیر ِ دماغ ام قاطی شد.آستین ِ کاپشن را روی انگشتان ام کشیدم و آن ها را “ها” کردم.هر ماشینی که نزدیک می شد، سرم را خم می کردم و…
_” نوبنیاد…آقا نوبنیاد؟…”
اما…اما او همان طور آرام و بی حرکت ایستاده بود.نه تلاشی برای گرفتن ِ تاکسی…نه خَمی به ابرو به خاطر ِ سِیلی که از آسمان می آمد…هیچ!.درست انگار که خواهر ِ نداشته ام باشد با خنده پرسیدم:
_”قرار داری؟”
لبخند ِ سردی تحویل ام داد …
_” اگه پیش بیاد …آره!”
خشک ام زد.یک لحظه انگار باران قطع شد.شاید هم من این طور حس کردم.هوا هم انگار یک باره گرم شد، که باز هم مطمئن نیستم من گرم ام شد یا هوا راستی راستی گرم شد.حواس ام پرت شده بود.ذهن ام برای خودش نمی دانم چرا شعر های بی ربط می خواند…
” هنگامی که مرگ سراپا عریان
با شهوت ِسوزان اش به بستر ِ او خزیده است و جفت ِ فصل نا پذیرش
_تن_
روسبیانه…روسبیانه…روسبیانه؟…من زیر ِ چتر ِ …؟باید برم؟…خواهر ِ بزرگ تر؟ این؟…یه فا…؟…اگه کسی اونو بشناسه و من رو زیر ِ چتر ِ اون ببینه؟…”
گوش های ام پر از صدا بود.ضجه های ِ فیلم ِ دختری که از امارات برگشته بود و در تاکسی مرثیه می خواند، مثل ِ اِکو، تا ته ِ کاسه ی سرم می رفت و هزار باره بر می گشت…فکرهای ام را جمع و جور کردم و بدون ِ این که نشان بدهم جا خورده ام گفتم:
_” اگه مزاحم ام برم…؟”
انگار نشنید.شاید هم شنید و خواست نشنیده باشد.نگاه اش کردم.دنباله ی خط ِ چشم اش را آن قدر بالا کشیده بود که فقط چند میلی متر با ابروهای اش فاصله داشت…چرا این کار را می کرد؟…شاید مجبور باشد…شاید هم نباشد و فقط عشق اش بکشد…اصلا به تو چه؟…شاید خیلی فقیر باشند…شاید پدر و مادر نداشته باشد…فراری؟…بیست و چهار پنج را دارد…نه؟…انگار هیچ وقت نمی خندد…
گوشواره ی حلقه ای اش برق می زد.بدون ِ این که نگاه ام کند خیلی جدی گفت:
_”چه طور چتر نداری؟توی این باروووون!”
همه چیز را فراموش کردم و با خنده گفتم:
_” احترام به اسم ام!.به احترام ِ اسم ام هیچ وقت چتر نداشتم!”
نگاه ام کرد…
_” چی؟”
_ “اسم ام باران ِ…چتر گرفتن واسه این اسم اُفت و ننگ داره…نداره؟”
لب های اش از تعجب کمی باز شد و بعد خندید..
_” دیوونه!”
مثل ِ خواهر بزرگ ها گفت دیوونه.آمدم بپرسم اسم ِ تو…که سی یلوی ِ نقره ای کمی جلوتر ، ترمز زد.دختر انگار که من اصلا از اول هم آن جا نبوده ام به طرف ِ ماشین رفت و نگاه ِ من هم دنبال اش.پنجره ی جلوی ِ ماشین پایین آمد…پِچ پِچ…و دست ِ دختر رفت طرف ِ دست گیره ی ماشین.اما یک دفعه انگار که چیزی یادش افتاده باشد بر گشت طرف ِ من.لُپ ام را کشید و چتر راداد دست ام.
_” بیا بارون!…امشب بی چتر می میری…این یه شبه رو ننگ ِ این چتر رو تحمل کن…”
_”خودت چی؟”
_” تا صبح بارون بند می آد!”
این را گفت و دوید طرف ِ ماشین.صدای کفش های اش…گرمی ِ انگشتان اش روی صورت ام…ننگ ِ چتر؟!…چتر ِ قرمز و سیاهی که بالای سرم بود و چِک چِک از لبه های اش…
راننده داد زد…”نوبنیاد…نوبنیاد…خانوم نوبنیاد؟”

یک نظر برای مطلب “بیست و یک سالگی ها…”

  1. ناشناس

    عسل *** چه مهربان چه لطیف چقدر خوب عاااااشق فایترم من *** من عاشق اخلاق سگ این ماهی هام:)))
    فنجون *** من عاشق اخلاق سگ این ماهی هام:))) *** اره .خودشان می گویند ” بچه از دست شان در رفته”!!..من هم هر بار می گویم :” بچه از دستتان در رفته یا عقل و مغزتان که سر ِ بیست سالگی ازدواج کردین؟!” ..کولاک کجا بود فنجون جون.توی همین “باران” موندم!
    میم *** ماشالا به جونش! بیست و یک سالگی و بچه؟؟؟!!! میگما حالا باران راستکی کولاک هم هس؟ با تصوراتم جور در نمیاد .. *** پس تصمیم ات رو گرفتی:)
    *** اره .خودشان می گویند ” بچه از دست شان در رفته”!!..من هم هر بار می گویم :” بچه از دستتان در رفته یا عقل و مغزتان که سر ِ بیست سالگی ازدواج کردین؟!” ..کولاک کجا بود فنجون جون.توی همین “باران” موندم! ***
    *** چقدر خوشحالم ُ منم اینجا همکاران همه مثل پژی خوبند اما متاسفانه تصمیم گرفتم که برم اما همکار خوب نعمتٍ ***
    *** پس تصمیم ات رو گرفتی:) ***

    پاسخ

نظر شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *