وسایلم را که جمع می کردم از پشت پارتیشن امد طرف میزم و روبرویم ایستاد.دست هایش را کرد توی جیب اش و با کمی من من گفت :” باران تصمیم گرفتم قراردادت رو تمدید کنم”.همان طور که سیم لبتاب را دور دستم میپیچیدم بدون این که نگاهش کنم گفتم:” برام مهم نیست”.گفت :” میدونم فقط خواستم بدونی”.بی تفاوت نیم نگاهی به صورت اش انداختم تا شاید چشم هایم به چشم هایش بیفتد و زبانم به تشکر باز شود.اما نشد.واقعا خوشحال نشدم ریمیا. بیشتر یک جور حس ِ گندیده و خنده دار بود. با همان دست های توی جیب ، چند دقیقه ماند تا چیزی بگویم.اما تنها چیزی که نصیب او شد ، نگاه خیره ی من به سقف بود و تنها چیزی که نصیب من شد سنگینی ِ نگاه ِ او.
میدانی ریمیا، گاهی بودن خیلی چیزها , و خیلی آدم ها… درست به تلخی نبودنشان است.همان طور که گاهی زنده بودن درست به تلخی ِ مردن…
پ.ن.۱.مرسی امید
یک نظر برای مطلب “بودن یا نبودن”
نظر شما چیست؟
قبلی: اولین آخر ِ هفته
بعدی: “ما”نترال نامه- سه
امید *** ای کاش میان این” بود” و “نبود” یکی دیگه هم بود ای کاش ***
yasi *** اگر خدایی هم نبود من همیشه هستم برای بغض هات… ***