بدون شهر!

قرار می گذاریم که دو ساعت قبل از رفتن خانه ی نیکول ،جمع شویم خانه ی سعید و نقش های مان را دو به دو تمرین کنیم.یک ربع زود می رسم. بدون این که بپرسد کیست ایفون را می زند.یک راست می روم طبقه ی دوم.در ورودی شان باز است.صدای سعید می آید که دارد با تلفن حرف می زند. در را می بندم و می روم سمت اتاق اش.تا روسری و مانتو ام را در می آورم تلفن اش تمام می شود.همدیگر را بغل می کنیم.کلافه می گویم:”سعید من حفظ نمی شم این کوفتی رو”.منتظرم تا مثل همیشه در جواب این جمله چهار تا فحش حسابی نثار متن و نیکول کند و بخندیم.اما من و من می کند.می گویم:”چته؟”.رک می گوید:”مژی داره میاد این جا…همون دختره همسایه مون که برات گفتم…میخواد بیاد یه چیزی بهم بده…اوکیه؟”.همان طور که دیالوگ های دو نفره مان را جدا می کنم می گویم:”اره فقط زود بره ها…سعید وقت نداریم.الان اف و ام هم می رسن .باید دیالوگامون با اونارو هم سر و سامون بدیم.” چهارزانو می نشینم روی تخت اش که صدای زنگ می آید.مثل فنر می پرد بیرون.در را باز می کند و یک صدای لوندی سلام می دهد و بعد هم صدای لب و لوچه شان می آید!.تا می خواهم بلند شوم دخترک رسیده جلوی در اتاق سعید.به قول برادرک یکی از آن در و داف های اساسی که اصل ِ جنس اند!(چه قدر دعوای اش کرده با شم برای خطاب کردن یک خانوم با این الفاظ خوب است؟.)
بلند می شوم و دست می دهیم و می نشینم آن طرف تر روی صندلی ِ پیانو.دخترک خودش را رها می کند روی تخت و سعید هم کنارش می نشیند و شروع می کنند به حرف زدن درباره ی باکس قرصی که دست دخترک است.گویا برای پدر سعید آورده است.من محو حسنات و وجنات دخترکم و هرازگاهی خودم را توی آیینه دید می زنم.موهای سیخ سیخ درآمده ی بی رنگ و تی شرت مشکی و نیمچه آرایش و شلوار بگی!سعید چیزی می گوید و دخترک دلبرانه می خندد و جلوی چشم های از حدقه در آمده ی من سعید را هل می دهد روی تخت و خودش خم می شود روی سعید.پشت گردن ام را می خارانم و سرم را می کنم رو به سقف و سعی می کنم خیلی جدی توی سقف دنبال صور فلکی بگردم!.با خودم می گویم یک بوسه است و تو چرا اصلا این قدر معذب می شوی.اما آه و ناله ی دخترک چیز دیگری می گوید.موبایل ام را از روی میز می قاپم و می روم سمت در.(می دوم در واقع!) و همان طور که بیرون می روم می گویم :” زنگ بزنم ببینم چرا اف نرسید!”.می روم توی سالن.دگرگونم.هیچ وقت توی چنین موقعیتی قرار نگرفته ام.سالن را بالا و پایین می کنم.مانده ام حیران.که عادی باشم و cool برخورد کنم و بگذارم کارشان تمام شود یا بروم و داد و هوار کنم که “گم شید فاحشه های کثیف…کمی حیا داشته باشید!”.صدای دخترک بند نمی آید بی صفت!.می روم سمت آشپزخانه.(می دوم در واقع باز!).چشمم می خوردبه دستگاه کافی میکر و سعی می کنم برای خودم کافی درست کنم.برایم هیچ چیز عادی نیست اما نمی توانم به خودم اجازه دهم که اعتراض کنم.با خودم قرار می گذارم که اگر طول کشید حق اعتراض دارم برای هدر رفتن زمانم.همین و بس! احساس بچه ای را دارم که پدر و مادرش را توی این وضعیت می بیند و هیچ چیز جز سکوت ندارد!.اما به شش دقیقه نمی رسد که صدای در می آید و سعید صدای ام می زند.می آید توی آشپزخانه.می گوید که متاسف است و پیش آمد!.می گویم “فقط خفه شو تا اطلاع ثانوی!”.هنوز دارم ور می روم با کافی میکر!.فنجان را از دست ام می گیرد.دست اش را حلقه می کند دورم و مدام گونه ام را می بوسد و زبان می ریزد که ” باران جون نوکرتم…خرتم…ببخشید…اخه می شه به این پری دریایی گفت نه؟…اخه تو بگو..من مخلص تم.” خودم را از بغل اش می کشم کنار و می گویم:” خاک تو اون سر ِ بدبخت ات کنن که جون به جون ات کنن… خری!(به جای خر از کلمه ی بسیار رکیکی استفاده کردم البته که لایق اش بود!)
.فکر می کنم که دخترک حتما بسیار شرمنده است از این “پیشامد” و تصمیم می گیرم که توی آشپزخانه بمانم تا تشریف ِ گندش را ببرد! به سعید مثل سگ می پرم که “دیره …گم شو پری دریایی خانوم رو بفرست تو دریا کار داریم.تا یک دهنی ازت سرویس…”.هنوز حرفم تمام نشده که دخترک صدایم می زند برای خداحافظی! به همین ساده گی به همین خوشمزه گی!دارم از وسط نصف می شوم بین ِ آن همه چیزی که توی سرم است.لبخند می زنم و مودبانه خداحافظی می کنم. دوباره جلوی چشم های من از گردن سعید آویزان می شود که “جوجو…بوس خدافظی چی می شه؟” و دوباره گره می خورند به هم.همان موقع اف زنگ می زند که جلوی در است.می دوم سمت آیفون انگار که نجات دهنده ام پشت در است.دخترک دل می کند و می رود.اف می آید و تمرین را شروع می کنیم.من اما هر لحظه بدتر می شود حال ام.نمی توانم رابطه ی شش دقیقه ای ِ سکس برای صرفا سکس را آن هم جلوی چشم شخص سومی ، هضم کنم.فرشته ی روشنفکری ام مدام می گوید “اتفاقی نیفتاده که..الان دنیا همین طوره…به تو که آسیبی نزدن…بی احترامی نکردن..” .و فرشته ی درگیرم از آن طرف می گوید :”خاک بر سرشون.حق اش بود یه دفعه در و باز می کردی و ابروشون و می ریختی!”
اما واقعا که چی بشود؟…شیطنت؟…دخترک فاحشه و هرجایی نبود.معلوم بود که فقط زیادی دل اش هیجان می خواهد! به سعید می گویم دخترک ساده و بی مغز بود و این را از آن جمله و از آن جمله اش فهمیدم و سعید جواب می دهد که ” خب باشه…با مغزش که نمی خوابم!”.
همین جمله تکان ام داد.شاید راست می گوید ریمیا.شاید من زیادی همه چیز را پیچیده و سخت می کنم.من شده ام شاید یکی از آن دخترهای سی ساله ای که دخترهای بیست ساله می گویند امل و عقب افتاده ام!.شاید باید می خندیدم و می گفتم :”ایول به جفتتون!”.شاید دنیا و روابط دارند تغییر می کنند و من جا مانده ام.شاید همه چیز آن بیرون توی شهرمان یک جور دیگر است و من گیر کرده ام توی فکر ها و ارزش های خودم…نمی دانم.واقعا نمی دانم.هنوز درگیرم.خیلی.

یک نظر برای مطلب “بدون شهر!”

  1. ناشناس

    ققنوس روی کاناپه *** سلامیا خودت یه اس ام اس بده…. یا زنگ بزن… یا اینکه یه ندا بده که من بدونم قرار نیست بدهیت رو صاف کنی….البته ناراحت نمیشم!فقط برای برنامه ریزی عرض کردم خدمتتون…. خلاصه اینکه به زودی شنبه ست از نظر من! *** دو خط نوشتی…شیش مدل شکلک!..من الان باطن ات رو از کجا دریابم؟..باشه الان مسیج می دم.آآآآآآآ….دادم
    نازنین *** دو خط نوشتی…شیش مدل شکلک!..من الان باطن ات رو از کجا دریابم؟..باشه الان مسیج می دم.آآآآآآآ….دادم *** نازنین جان؟..به خودت مسلط باش عزیزم!…بله من به جان شما یک دانه گربه دارم.خوشششش به حال ام یا بد به حالم را نمی دانم!..من هم مادرم اجازه ی گربه نمی داد ..اقای نویسنده هم اوایل مخالفت خودشون رو به عناوین مختلف مطرح کردند..ولی خب عناوین شون زیاد قابل توجه نبود عکس های بیشترش رو بفرستم به ایمیلتون؟؟؟؟؟ چه جالب!
    آیدا *** فریدا؟تو یه گربه داری!!!!!!!درسته؟؟؟؟؟؟ جون من بگو!تو یه گربه داری؟خوشششششششش به حالت فریدا!من سالهای سال عاشق گربه هام…از وقتی کوچولو بودم! ولی اول مادرم و حالا هم همسرم اجازه ی داشتن گربه رو به من نمی دن…وقتی پیشیتو کنار گلدون دیدم دلم قنج رفت…می شه عکسای بیشتری ازش برام بفرستی؟من اسمم نازنینه و از آشناییت خوشبختم…ایمیلمم گذاشتم *** کامنتت احیانا اشاره به خرید ِ دیروز ِ من که سری ِ کامل کارتون تن تن به زبان فرانسه و اسپانیایی بود که نداره؟؟؟!!!!!!…چه عجیب!!…آیدا تو اون فروشنده ی خانومه که نیستی احیانا؟!
    *** نازنین جان؟..به خودت مسلط باش عزیزم!…بله من به جان شما یک دانه گربه دارم.خوشششش به حال ام یا بد به حالم را نمی دانم!..من هم مادرم اجازه ی گربه نمی داد ..اقای نویسنده هم اوایل مخالفت خودشون رو به عناوین مختلف مطرح کردند..ولی خب عناوین شون زیاد قابل توجه نبود عکس های بیشترش رو بفرستم به ایمیلتون؟؟؟؟؟ چه جالب! ***
    *** یاد میلو توی داستان های تن تن افتادم:) ***
    *** کامنتت احیانا اشاره به خرید ِ دیروز ِ من که سری ِ کامل کارتون تن تن به زبان فرانسه و اسپانیایی بود که نداره؟؟؟!!!!!!…چه عجیب!!…آیدا تو اون فروشنده ی خانومه که نیستی احیانا؟! ***

    پاسخ

نظر شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *