سلام آقای جوون (به فتح ِ جیم!)
حقیقت اش این است که من اصلا نتوانستم این بلاگستان شما رادرک کنم. یعنی راست اش این که یک جایی باشد و بلاگرها جمع باشند و به هم معرفی شوند و متن های شان برگزیده ی روز و هفته و ماه باشد را می فهمم..اما این که کی و چه طور و کجا متن ها را می خواند و بر چه اساس و مبنایی (اگر اساس و مبنایی در کار باشد اصلا)متن ها انتخاب و گزینش می شوند را نمی فهمم.
سانسور و بقیه ی داستان را قبول دارم و هیچ حرف و نظری هم ندارم برای اش. اصلا در حد و سایز نظر برای امنیت اخلاقی سایبری وبلاگی نیستم بنده.این مقوله مقوله ای “سربرنده” به ضم ب است که من اصلا اشاره هم به اش نمی کنم. سری که هنوز بریده نشده را که دستمال نمی بندند.
ولی این که واقعا از انتشار مطلب ام خوشحال شدم یا نه..صریحتا “نه”.
شاید کمی وقیحانه و حتی قدرنشناسانه باشد ولی راست اش ترجیح ام این بود که بلاگستان یک جایی بود که “محتوا” حرف اول را می زد و وبلاگ نویس هایی مثل من که از گربه و سگ و هوا و دختر خاله ی دسته قوری و پسر خاله ی عم قزی شان می نویسند ، به این راحتی ها پای شان باز نمی شد به آن جا.
دل ام می خواست می آمدم و وبلاگستان را می دیدم و بعد با خودم می گفتم یعنی می شود یک روزی متن من را بگذارند این جا؟ یعنی می شود من یک روز متن ام آن قدر خوب باشد که انتخاب اش کنند برای این جا؟
شاید من بسیار مشنگ و ایده آل گرا هستم که قطعا هم کمی تا قسمتی هستم و متاسفانه زیادی به وبلاگ و وبلاگ نویس ها جدی فکر می کنم ولی خب این منم و دوست دارم که جدی بگیرم کاری را که ده سال است آلوده اش هستم.
ولی شما که حالا غریبه نیستید…بایک نگاه خیلی چند ثانیه ای و ساده به لینک های پربازدید و وبلاگ های پرطرفدار این بلاگستان می شود حدس زد که صرفا دلیل و اساس خیلی محکمی برای قله نشاندن یک وبلاگ یا وبلاگ نویس وجود ندارد و همین خب خودش درد است دیگر!..نیست؟
بنده مطمئنم و شک ندارم که وبلاگ نویس هایی هستند که آن قدر نگارش قوی و درستی دارند و آن قدر خوب به همه چیز نگاه می کنند و اصلا هم پر بازدیدکننده نیستند و هیچ کس هم برنده ی هیچ جا نمی کندشان اما یک متن از هزاران متن شان می تواند یک روز کامل آدم را درگیر کند و به فکر بیندازد.
چه قدر حرف زدم…پیرتان کردم آقا…ببخشید
درباره ی فیس بوک هم واقعیت اش این است که فیس بوک من هم مثل همه ی آدم های دنیا بسیار شخصی ست. چند باری خواستم برای وبلاگم پیج درست کنم ولی متاسفانه چون آن قدر شخصی و روزمره می نویسم و گاهی حتی حوصله ی عوض کردن اسم ها را هم ندارم ، ترس برم داشت که دوستان واقعی ِ فیس بوکی ام رد پایی پیدا کنند( در و پیکر ندارند که این شبکه های اشتماعی!) و دیگر وبلاگ ام آن جای امنی که می آیم و توی اش هذیان های ام را بالا می آورم نباشد. وبلاگ و این جا برای من امن ترین ، دورترین، ساکت ترین و دنج ترین کافه ای ست که می توانم توی آن بنشینم و با خیال راحت سیگارم را بکشم و خفه خونم را بگیرم.
با تشکر
باران
یک نظر برای مطلب “باران بیست و نه ساله از تهران”
نظر شما چیست؟
قبلی: اولین آخر ِ هفته
بعدی: “ما”نترال نامه- سه
پرنسس *** وبلاگت خبرنامه نداره از آپ شدنش خبردار بشم؟ از امروز یکی از طرفدارای وبلاگت شدم. لطفا وبلاگت رو توی دایرکتوری سایتم لینک کن متنظرتم. *** خبرنامه؟!..وبلاگم؟!!
سیمین *** خبرنامه؟!..وبلاگم؟!! *** سیمین؟؟؟؟؟
زهرا *** مشهدی ها همینقدر شیک بازاریابی می کنن! همچین آدمای باکلاسی هستیم ماااا ولی غلط نکنم مهرت بدجور به دل مشهدیا میفته ***
نوشین *** سیمین؟؟؟؟؟ *** مارکتینگ
سیمین *** چه باحال بود خانوم خوشششششگل *** جفتکیش
مریم *** *** خیلی. ایشون خیلی با ادب و تمیز نیز می باشند.
مهدیس *** عجب نانوای مدرنی *** این یکی خیلی تشریف دارن
ققنوس روی کاناپه *** مارکتینگ ***
شی ولف *** جانم؟ الان تعریفم از مشهدی ها جای سوال داره یا نشستن مهر تو به دل آن جوانک نانوا؟!! ***
[ بدون نام ] *** جفتکیش ***
شهروند مجازی (اقای جوان) *** هم نان تازه خریدن مبارک باشه هم موی تازه کوتاه شده. کشک بادمجان عزیزمن هم نوش جان ***
زالزالک *** چه باحاله این آقاهه.اصلأ آدم اشتهاش باز میشه برا نون سنگک ***
دختر نارنج و ترنج *** از کی تا حالا نونوایی سنگک احتیاج به بازاریابی داره؟ اونور دنیا هم که بری نون سنگک روی دست کسی نمیمونه! ***
نسل سوخته *** بازاریابی موفقی بوده. هرگز آن نان و آن آقای نانوا از خاطرت نخواهد رفت! 🙂 پ ن : زنده باد باران گیاهخوار :* ***
*** این «مواظب خودت باش» معجزه می کند. مهم است که کی، کَی، کجا و با چه درجه ای از صداقت و خلوص و دوست داشتن آن را بگوید، اما مطمئن ام که کار خودش را می کند. من اما نسخه خاص خودم را دارم … ***
*** واقعن دست مریزاد به این نونوا حتی اگه قصد دیگه ای هم داشت. واقعن بازهم باید بهش میگفتیم دست مریزاد و صد آفرین. خیلی ازش خوشم اومد. حداقل یه ذره ناز میکردی براش، اون خستگیه تنش در بره این همه تحویلت گرفت. حالا همه ی اینا به کنار. گفتی کشک بادمجون. کبابم کردی. کشکِ بادمجون با نون سنگک تازه؟ این انصاف نیست که من فقط داستانش رو بخونم. نه این انصاف نیست. خدااااااااا ***
*** قشنگ بود. خدابیامرزد اموات این همشهری ما رو که خنده رو کاشت روی لباتون ***
*** ولی نانوای باکلاسی بوده! اینو از من بشنو که تجربه های زیادی در جذب مخاطبین نانوا داشتم و همه شون آنقدر بی کلاس بازاریابی کردن که دیگه هیچ وقت در مغازه شون پا نگذاشتم! نانوای متشخصی بوده…. آدرس بده منم برم همونجا نون بخرم! 🙂 😉 ***
*** خیلی. ایشون خیلی با ادب و تمیز نیز می باشند. ***
*** مگه نانوا نمیشه خوش سلیقه و زیبا پسند باشه؟ ***
*** این یکی خیلی تشریف دارن ***