حالا شب ها کار تو این شده که بنشینی توی تراس و چراغ های شهر را تماشا کنی.می ایستم کنارت و آرام دستم را می گذارم روی شانه ات و به این فکر می کنم که تو به چه فکر می کنی…تو مغرور تر از آن هستی که حرفی بزنی و من غمگین تر از آن که بپرسم…
که همیشه اندازه ی همین شهر فاصله بوده بین من و تو…
یک نظر برای مطلب “این شهر بابا دارد”
نظر شما چیست؟
قبلی: اولین آخر ِ هفته
بعدی: “ما”نترال نامه- سه
فنجون *** خیلی کار قشنگی کردین باران …این خاطره ها فراموش نمیشن و خیلی با ارزش بوده.دیشب قبل خواب پست ات رو خوندم و انقدر خوب وصف کرده بودی که حس کردم من هم توی اون کوچه بوده ام.چقده این خانومه کپلیه! آدم دلش میخواد هی لپ هاشو بگیره …. خنده اش هم خیلی بامزه اس.راستی نیکول همون مربی تاتر بود؟ *** بله.نیکول مهربون ترین استاد ِ کپل ِ دنیاست:)
دختر نارنج و ترنج *** بله.نیکول مهربون ترین استاد ِ کپل ِ دنیاست:) ***
نسل سوخته *** چقدر خوب…چقدر دلنشین….مهربون ترین استاد کپل دنیا…..:) ***
*** کاش آدمی همواره کسانی رو داشته باشه که اینقدر همدیگه رو دوست داشته باشن. حس دوست داشتنتون مبارک 🙂 ***