اون و اون

فامیل ِ جنتلمن ِ تازه از فرنگ برگشته مان بدجوری توی مهمانی دور و بر ِ من و نازی می پلکید و نازی غرق بود توی غصه های خودش برای جودی مان.من اما مطمئن بودم از حسی که تا لایه ی زیرین ِ پوستم دویده بود. من مطمئن بودم از آن چیزی که توی چشم های آقای جنتلمن ِ فامیل دیده بودم. شانه ی نازی را گرفتم و برگرداندم اش طرف ِ خودم و با چشمان ِ از حدقه در آمده گفتم:” تو و اون؟” .او هم برای این که توی مسابقه ی “حدقه” عقب نماند ، چشم های اش را گردتر کرد و گفت :” من و اون؟” و بعد برگشت و با تعجب آقای جنتلمن را برانداز کرد.
و دیشب شده بود که” با من زنده گی می کنی نازی؟”
و نازی برایم زده بود:” باران…من و اون!”
امروز صبح که از خواب بیدار شدم احساس می کردم شده ام یک “پر”!…همان قدر سبک..همان قدر کمرنگ…همان قدر یواش.احساس می کردم از این به بعد دیگر دلم نخواهد گرفت از گرانی و سنگینی ِ اجاره خانه ها و سختی ِ زنده گی. آرایش که می کردم دیگر با نگاه کردن به لوازم آرایشم خودم را سرزنش نمی کردم که چرا من این قدر لوازم آرایش گران قیمت می خرم ! از خانه که بیرون زدم هوا سرد بود اما من انگار توی دلم یه چشمه ی آب گرم قُل قُل می کرد.همه چیز برایم قشنگ بود…حتی ترافیک و آدم های صورت نشسته ی صبح را دوست داشتم.دلم می خواست بروم لواسان ، توی آن گورستان ِ با صفا بنشینم و چند ساعت با مادربزرگم حرف بزنم…گریه کنم…بخندم..جیغ بکشم..بعد هم یک راست گازش را بگیرم و بروم بهشت زهرا پیش عمه ام و آن جا هم بنشینم و یک دل ِ سیر حرف بزنم.
_______________________________________
دهن سرویس نوشت: این جمعه که عروسی ِ دایی اک بگذرد ، هفته ی بعدش می شود عروسی ِ پسر عمو و عروسی ِ کیهان ِ نمایش مان و عقد ِ میم و حتمن بعدش هم یک میهمانی برای نازی!
دلم می خواهد برای همه شان مسیج بزنم که “آآآآآی دهانتان سرویس…آآآآی دهانتان مسطح .این همه میهمانی و عروسی و خوشی آن هم توی یک ماه و به فاصله ی چند روز را کجای دل ِ وامانده مان بگذاریم آخر؟”

یک نظر برای مطلب “اون و اون”

  1. ناشناس

    مرضیه *** اولین باره که به خون ات میام..خوندمت..دوستت دارم.. ***
    شاه بلوط *** منم یه وقتائی که مامانم زیادی این طوری بهم میپیچه یهو داغ می کنم و یه حرفی میزنم که جمع کردنش سختهاز فکر کردن به گذشته و اینکه چطور به خاطر فکر مامان و باباهامون مسیر زندگیمون عوض شده خسته شدم…هر چی بود تموم شد…الان سعی میکنم باب دلم زندگی کنم..اما راستشو بخوای سخته چوبی رو که سی سال به یه سمتی سوق داده شده به یه سمت دیگه چرخوند… ***
    عسل *** خب من این سناریو را از حفظم متاسفانه ***
    افتاب *** مامانا همه همینن، ***
    م *** ولی کاش دلش رو نمیشکوندی ، من از تو بیشتر نشنیده باشم مطمئنم کمتر نشنیدم اون حرفای گذشته رو، اما دیگه گذشته تموم شده حالا خوب بذار دلش خوش باشه به آرایشت و لباستیه روزی میرسه که…… دور از جون همه مامان باباها ***

    پاسخ

نظر شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *