مهدیه ی عزیزم
آن روزی که رفتیم برای پرو لباس عروسی ات…یا برای دیدن نمونه کارهای عکاسی…یا همان روز که کلی نظر پراندیم برای چیدن اسباب و وسایل ات…روزی که حرف می زدیم درباره ی این که عروس باید موهای اش خیلی شیک و ساده جمع باشد و یک دسته گل رز قرمز بگیرد دست اش…یا آن روزی که زنگ زدی و گفتی لباس ات فوق العاده شده…یا همان جمعه ای که نشستم و برای نازی و ف ریز به ریز داستان عروسی ات را گفتم ، یک لحظه…حتی یک لحظه هم به ذهنم خطور نکرد که ممکن است همه چیز آن طور پیش نرود که توی ذهن ام است.برای یک هزارم ثانیه هم این شوخی را با ذهنم نکردم که شاید توی عروسی ات نباشم و ف ای نخواهد بود که این هفته بخواهم عکس های عروسی ات را نشان اش دهم.فکر می کردم شب از عروسی ات برمی گردم و توی وبلاگم از خاطره های دانشگاه و این طرف و آن طرف رفتن مان می نویسم.
اگر بدانی با چه سختی ای شلوار سفیدم را ماتم زده اتو کردم، روسری قرمزم را از توی کشو برداشتم…مانتوی شادم را با عذاب تنم کردم .دل ام نمی خواست سیاهی بخورد به چشم های ات دیروز.دل ام می خواست همان پنج دقیقه ای که می بینم ات…پر از خوشحالی باشی و به هیچ چیز فکر نکنی.فکر نکن برای این آمدم که از صبح مدام اس ام اس می دادی.نه.حتی برای این نیامدم چون وظیفه ای داشتم.هیچ کدام.آمدم تا با چشم های خودم زل بزنم توی چشم های گستاخ ِ زنده گی که آخرین سیلی اش را هم بزند که یک نفر دیشب مُرد و هنوز نان گندم خوب است..آمدم که نکند آخرین بار باشد…آمدم که بعد از دیدن ات بروم پشت سالن و بنشینم توی ماشین و بغض ام را جویده جویده کنم و فکر کنم که آرزوی تو برای بارانی بودن ِ روز عروسی ات برآورده شد و یک روزی آرزوی ما این بود که ف را توی لباس سفید ببینیم و او هم مثل هر دختری…مثل تو…ارزوی این شب را داشت و دنیا یک جا آرزوهای دخترک ساده و معمولی و مهربانی چون تو را برآورده می کند و یک جا آرزوهای یک دخترک ساده و معمولی و مهربان چون ف را به راست و چپ اش هم حساب نمی کند! …و…یک نفر آن پشت توی آن سالن…زنده گی اش را دارد شروع می کند و …یک نفر با همه ی ارزو های اش خاک می شود و اسم این مسخره بازی ها می شود :”زنده گی”!
خوشبخت شوی عزیزکم
باران
آخرین روز ِ بارانی اردیبهشت ۱۳۹۲
قبلی: اولین آخر ِ هفته
بعدی: “ما”نترال نامه- سه
یک نظر برای مطلب “آخرین سنگر سکوت ِ…”