بغض بیسکوییتی

یک پنج شنبه ی تعطیل توی تقویم. چشم های ام را می بندم و فکر می کنم که چه کنم؟…”نازی”!…این که اصلا فکر نمی خواهد. چند ماه است که آن قدر درگیر تاتر و کار و کوفت و زهر مار بوده ام، نه من توانسته ام بروم خانه اش و نه او توانسته بیاید . قبل از آمدن اش می روم و شش جور دنت مختلف و پاستیل های جورواجور و لواشک های رنگ به رنگ برای اش می خرم. هم می دانم که دوست دارد و هم ما دو تا اصلا رسم داریم که وقتی تا نیمه های شب بیدار می مانیم و حرف می زنیم ، دهانمان باید بجنبد!..می آید و از جلوی در قهقهه و کرکره مان می رود آسمان. حتی موقع لباس عوض کردن اش هم حرف می زنیم و حرف می زنیم. دنت ها را نشان اش می دهم که ذوق کند. همه را وارسی می کند و بعد با لب های غنچه می گوید:” همه مدلی خریدی جز بیسکوییتی!…من بیسکوییتی دوست دارم!”…میخندم که:” خب اون بیسکوییت روی میز و بردار ، توی هرکدوم اینا بزنی می شه بیسکوییتی…” و هر هر می خندیم از بی مزه گی من!…دنت ها را می خوریم و حرف می زنیم اما نازی یکی در میان غر می زند که “من بیسکوییتی دوس داشتم….چرا بیسکوییتی نخریدی…” و من هربار می خندم …
می شود امروز و صبح بیدارش می کنم که برویم استخر. یک املت سرخپوستی سریع و بعد سور و ساط استخر. چیپس، پسته و قسمت مهیج داستان. ماگ تراولرم را پر از خرده های یخ می کنم و بعد یک قوطی آبجو را توی آن می ریزم و مثل بیست ساله ها پر از هیجان ِ “ممنوع -نوشیدن” در استخر می شویم. یک توقف کوچک برای خریدن سیگار و بعد می گازیم تا استخر. کمی شنا و باز حرف و حرف و حرف. از رفتن من، از تنهایی نازی، از صاحبخانه ی نازی، از این که پسرهای دور و برش یک مشت عوضی بیشتر نیستند، از این که کاش می توانست یک خانه بخرد…باز از رفتن من. یک ماکارونی برای دو نفر سفارش می دهیم و با چیپس و آبجو می زنیم به بدن و عجیییییب می چسبد این ممنوع ها همیشه. نازی اک اما هنوز چشم اش دنبال دنت بیسکوییتی است و من می خندم به لب های غنچه اش. خسته و له بعد از استخر که سوار ماشین می شویم، کیف ام را می دهم دست اش و می گویم:” بازش کن …”…کیف را باز می کند و جیغ می زند. شش تا دنت بیسکوییتی، همان موقعی که برای سیگار پیاده شدم خریده بودم و سورپرایز. آویزان ام می شود. نزدیک است تصادف کنیم اما می خندیم. پیاده اش می کنم توی ایستگاه تاکسی. بغل محکم، مواظب خودت باش..و می رود. swarm را مدام چک می کنم که مطمئن شوم رسیده و خیال ام راحت شود. هنوز توی ترافیکم که check in خانه اش می رسد و یک خط که نوشته :” پر از بغض ام…با بیسکوییتی قورتش می دم”..

یک نظر برای مطلب “بغض بیسکوییتی”

  1. ناشناس

    بهروز *** این روزا آدم باید فقط بیاد بگه رفیق غمت نباشه . هیچ حرف دیگه ای نمی تونه بزنه 😐 >(:< *** گپ بزنیم گاااهی زری *** میخواستم بگم روز دونفره نوش جونتون، دیدم بغض هم داشته است ولی باز میبینم اتفاقا دوستی ای ارزشمند است که حتی بغض های دونفره هم داشته باشد. بووووس *** نع. می بینمت. منم تو رو دوست می دارمت کوچولو آنی *** تو بیای میریم همه ی فوت کورتها رو میشینیم دونه دونه.... *** کامشین، سلام از جایی که حتمن بهت نزدیک تره:) روزهای خوب *** عزیزم این بغض ها بعد ها شیرین میشه خداروشکر بخاطر داشتن این دوست ها که بخاطرشون بغض کنه ادم *** درست همون روزی که فکرت بودم تیلوتیلو *** بغض سختیه *** ...با من حرف بزن از نبودن هامون دختر نارنج و ترنج *** نازی......... نازی............... نازی نازنین.............. باران نازنین.................... *** رسیدم:) کامشین *** خوش به حال نازی چه همراه باخالی داره. *** مهدیس *** من حاضرم برای حرف زدن.نمیخوام قبل رفتنت غمگین باشی باران جانم.بارانِ دیوانه که با نوشته هات عاشقت شدم نوشته هایی که خیلی وقتها نفهمیدمشان ولی با خوندنش قلبم برات تپید.میفهمم رفتن برات خیلی هم راحت نیست با وجود مادر و برادرک و نازی... باران از نزدیک ندیدمت ولی عجیب رفتنت دلتنگم کرده و غصه میخورم برای اونایی که سالها از نزدیک میشناسنت و حالا ازشون دور میشی.باران دقیقا نمیدونم برای چی میری کار بهتر؟درس؟پول؟مهمم نیست راستش فقط کاش اینجا جای بهتری بود تا هیچکس نره.تا تو نری... توی غربت مراقب خودت باش رفیق.ما هم مثل اینجا کامنت وار کنارتیم اصلا پشتتیم اما خیلی بیشتر از اینجا مراقب خودت باش.و ای کاش این سیگار لعنتی رو نکشی!خوب خودتو بپوشونی تو کانادای سرد سرما نخوری بارانک.برات بهترین ها رو ازخدا میخوام. *** شبنم *** گپ بزنیم گاااهی *** کامشین *** دوس می دارمت. این چند وقته که شلوغ بودم هر روز به خودم گفتم نکنه بارانم بره و نبینمش. نکنه بارانم *** یه کولی از نوع داداشی *** نع. می بینمت. منم تو رو دوست می دارمت کوچولو *** شی ولف *** باران جان عیدت مبارک می دونم که نزدیکه نگران نباش گرچه از عزیزانت دور می شی اما به بعضی ازدوستانت نزدیک تر می شی. حتی اگر اون دوستان هنوز چشمشون به باران خیس نشده باشه. یک ریزه هوا سردتر از مواقع دیگه است. یک ژاکت دم دست داشته باش... *** دزیره *** کامشین، سلام از جایی که حتمن بهت نزدیک تره:) *** *** خواستم اگر روزی از سر دلتنگی سری به این جا زدی ببینی "زمان " شامل حال بعضی چیزها نمی شه و رویاها ... 10 فروردین 95 ... یه کولی از خاطره های دور *** *** درست همون روزی که فکرت بودم *** *** تهران باران ندارد. اما تو هستی، گایا یکپارچه ست و جای دیگری روی همین زمین گام خواهی زد. قاطی و آشفته ام، and yet relieved that u made it, u re out, u get to lift ur roots n plant them somewhere u choose to be. یک سال است که کار را رها کرده ام، دانشگاه عالی رویایی را هم، نرفتم تا نامه اخراجم آمد. یکسال است که تیچر کسی نیستم، نامزد کسی نیستم، این وسط فقط خودم بودم و من، که وید به فریاد رسید و هر روز، هر لحظه که توانستم بالا بودم. لذت غریبی دارد ویران کردن آنچه نمی خواستی و تحملش میکردی. در هم و بر هم شد، مثل خودم. ته تهش می خواستم بگویم هنوز هستم، دیر به دیر و در سکوت، و این که دوست دارم خوشحال باشی. بگو که خوبی و دوست داری اونطرف زمینو. *** *** ...با من حرف بزن از نبودن هامون *** *** رفتی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ *** *** رسیدم:) ***

    پاسخ

نظر شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *