بغض بیسکوییتی
یک پنج شنبه ی تعطیل توی تقویم. چشم های ام را می بندم و فکر می کنم که چه کنم؟…”نازی”!…این که اصلا فکر نمی خواهد. چند ماه است که آن قدر درگیر تاتر و کار و کوفت و زهر مار بوده ام، نه من توانسته ام بروم خانه اش و نه او توانسته بیاید . قبل از آمدن اش می روم و شش جور دنت مختلف و پاستیل های جورواجور و لواشک های رنگ به رنگ برای اش می خرم. هم می دانم که دوست دارد و هم ما دو تا اصلا رسم داریم که ادامه مطلب