“صد و سه روز مانده” نامه!
حالا گویا آن اتفاقی که ده سال همه منتظرش بودند افتاده. چراغ دارد سبز می شود و هیچ کس باورش نمی شود. فکر کن ریمیا، حالا!…حالا که می توانستم همه ی credit این داستان را از آن خودم کنم و موقعیت ام از یک اسیستنت تبدیل شود به یک file holder . زل می زنم به کامیل. چشم های ام از اشک پر و خالی می شوند. دوباره می نشینم روی صندلی. باورم نمی شود. هد ِ دلیگیشن اگر بفهمد از تعطیلات اش پیاده برمی گردد ایران تا جشن بگیرد!…سرم را می چرخانم و به ادامه مطلب