چند هفته ی طوفان وار که سخت گذشت. گاهی ش هم حتی تلخ. دارم به این نتیجه می رسم که یادم رفته چه طور باید خودم را مدیریت کنم. وقتی استرس دارم…وقتی خسته ام…وقتی عصبانی ام…وقتی غمگین ام…وقتی بی نهایت خوشحالم…وقتی عشق ام می کشد و خیلی حالت های دیگر که قبلن اصلا به شان فکر نمی کردم و مدیریت می شدم خود به خود اما الان اعصاب ام را تراش می کنند و به قول حمیدرضا شروع می کنم به جفتک انداختن. از بس همه چیز را به جای خاص ! و زمان خاصی حواله داده ام، کلی نوت توی موبایلم پر شده که دارد کاسه ی سرم را هم پر می کند. امروز دیدم که روز تولدم نوشته ام : جواب مسیج های فیس بوک!…یا فردای روز تولدم نوشته ام نرگس را بغل کنم و بگویم گرچه حرف ام را نمی فهمد اما دوست اش دارم!…یک همچین کارهایی را به جای این که انجام بدهم نوشته ام و این سخت نگران ام می کند. امروز چند بار در اتاق ام را بستم و سیگار کشیدم و به خودم گفتم نگران نباش دستپاچه نشو همه چیز درست می شود و مثلا خیلی به خودم کمک کردم. می دانی چیست ریمیا؟…رسیده ام آن جا که دیگر نیازی ندارم که کسی از بیرون ام بگوید همه چیز درست می شود. حوصله ی حرف های بیرون ندارم. دل ام می خواهد خودم آن قدر آرام باشم که خودم بزنم توی سر خودم و خفه شوم از صداهای توی سرم. می دانی چه مرضی گرفته ام؟..ترس!..ترس از رفتن سراغ کارهایی که قبلن مرتب انجام شان می دادم اما به هر دلیلی چند وقت است که نرفته ام سراغ شان. مثلا نقاشی…مثلا تمیز کردن ابروهای ام…مثلا وبلاگ و اینستاگرامم…مثلا فیس بوک…مثلا بهشت زهرا رفتن…مثلا شاپینگ…و خیلی کارهای خنده دار دیگر که فکر کردن به شان بهم استرس مرگ واری می دهد. امروز آمدم این جا و نوشتم که یکی یکی بروم سراغ همه شان. دل لرزه دارم این روزها و جرات ندارم به کسی بگویم چون آن وقت خیلی باید توضیح بدهم و از حوصله ی انسان ها خارج است. نیاز به سفر دارم …سفر سفر سفر…سفر تنهایی…از آن هایی که می نشینم روی زمین گوشه ی فرودگاه ابوظبی و با موبایل ام تند تند از پای آدم هایی که از جلوی ام راه می روند عکس می گیرم…
نفس های شماره شماره ام را به هیچ کس نمی گویم که نگران نشوند..آخ چه قدر حرف داشتم و نزدم این چند وقت…آخ که چه قدر حس توی من دارد رشد می کند و من ننوشتم شان. زمان اش مهم نیست قول می دهم بنشینم و بنویسم شان. آشتی کنم با خودم..دنیا بروفق مرادم می شود…حضرت پاییز هم آمده. نیاز به لباس های جدید دارم و کفش..و یک عالمه چیزهای جدید برای یک آدم ِ تازه سی و دو ساله شده…
یک نظر برای مطلب “”
نظر شما چیست؟
قبلی: آشوبم …
لبخند ماه *** دوست دارم حوصله ات سر جایش بیاید *** خودم هم دوست می دارم. می آید می دانم
بهروز *** خودم هم دوست می دارم. می آید می دانم *** چیزی نمی خواد بگی…چکین کن تو اون فرنگستون ببینم چه غلطی می کنی
سربه هوا *** چی بگم آخه، مراقب خودت باش رفیق 🙂 *** بگو و بریم…جمعه یا شنبه؟
سیمین *** چیزی نمی خواد بگی…چکین کن تو اون فرنگستون ببینم چه غلطی می کنی *** اره اره. زووووووووووووود تا بهار نشده
دختر نارنج و ترنج *** منم نگم که بیا صبونه بریم بیرون دیگه؟! *** منم می بوسمتون تو و مارلی جون جونی رو
بهروز *** بگو و بریم…جمعه یا شنبه؟ *** دو تا شو
زری *** مهم اینه که خودت میدونی خیلی زود خوب میشی *** ممنونم. راست می گی…شرش رو بکنم
کامشین *** اره اره. زووووووووووووود تا بهار نشده *** خوندن ِ کامنتت تا چاهار خط اول شفا بود و بعد رسید به بوی چرم و شد بلای جوینم!!!!!بوی پوست حیوون بیچاره آخه؟؟ هر چی می خوای بگو اگه اونوری اومدم برات میخرم میارم کامشین جان. غصه نخور. میناهه رو هم فیلمشو بگیرم بفرستم برات که غربت اذیتت نکنه خواننده جان؟
شب زاد *** تولدت مبارک دخترکم……….. می دونم که خوب می شی. می دونم که قدرتمندتر از اونی که حتی خودت باور کنی. خیلی زود…… خیلی… دخترک تازه ۳۲ ساله شده ی من، به باران من برس. مواظبش باش. نکنه خسته ش کنی دختر جان. می بوسمت. *** بریم بریم تا پاییز تموم نشده…فردا خوبه مثلن؟
کامشین *** منم می بوسمتون تو و مارلی جون جونی رو *** این کامنت در حد یه پست ِ بامزه به دلم نشست
شب زاد *** یکی دوتا پاب و این ژانگولر بازیا رفتم، بقیهش همه مصیبت :)) جدی تنهایی خوب نیست :)) *** نشد که
*** دو تا شو ***
*** تولدت مبارک بانوی سی و دو ساله زود زود کارها را انجام بده ، شَرّش را بِکَن ، خیالت راحت میشه و حالت خوب میشه ***
*** ممنونم. راست می گی…شرش رو بکنم ***
*** من همیشه در این موارد یک سفر کوتاه درون شهری از هر جا که هستید به خیابان منوچهری را توصیه می کنم. ترجیحا از سعدی وارد شو و از فردوسی خارج، شاعر نمی شی اما با خرید یک کیف چرم خوشگل روحت شاد می شه و گذر از نبض تپنده بازار عرض به بیهودگی دنیا امیدوارت می کنه. یک سری هم به عتیقه فروشی ها بزن و کیف کن. یک مغازه بود یک مینا داشت که خوشگل با صدای مردونه داد می زد : منوچهر! باور کن دیدنش از صد تا مدیتیشن و این حرف موثرتر بود. در ثانی امیدوارم وگان نباشی ولی بوی چرم شفا است! امضا: کامشینی که دلش برای خیابان منوچهری یک ریزه شده و بودجه اش به چرم فروشی های این ور اب نمی رسه. ***
*** خوندن ِ کامنتت تا چاهار خط اول شفا بود و بعد رسید به بوی چرم و شد بلای جوینم!!!!!بوی پوست حیوون بیچاره آخه؟؟ هر چی می خوای بگو اگه اونوری اومدم برات میخرم میارم کامشین جان. غصه نخور. میناهه رو هم فیلمشو بگیرم بفرستم برات که غربت اذیتت نکنه خواننده جان؟ ***
*** شبنم دلتنگ کی باید بارانشو ببینه؟ شیش ماه شد باران. کانترم هی داره بیشتر و بیشتر میشه. کار دارم باهات قد یه عالمه ***
*** بریم بریم تا پاییز تموم نشده…فردا خوبه مثلن؟ ***
*** باران جان تو خیلی مهربونی من خشونت به خرج دادم در مورد بوی چرم خودم معترف هستم که این قسمت از روانم مخدوشه. از یک طرف جونم برای حیوانات در می ره از طرف دیگه عاشق البسه و کفش و کیف چرم هستم. خوب در واقع من خودم را اینجوری گول می زنم که بوی چرم دباغی شده با پوست حیوان فلک زده شباهت ماهوی نداره. چه می دونم پروسس شده است و دیگه بخشی از وجود حیوان نیست. از این مزخرفات میگم تا به هوس کیف و کفشی ام برسم! مرسی که خواستی برام ویدئوی اون مینا را بفرستی. بار آخری که رفتم یک کاسکو جاش را گرفته بود امیدوارم که مینا حالش خوب باشه و اون روزی که من ندیدمش رفته بوده باشه مرخصی. ***
*** این کامنت در حد یه پست ِ بامزه به دلم نشست ***
*** باران امروز یعنی؟ ***
*** نشد که ***