امروز این همه کار کرده ام به خیال این که سرم را بلند کنم و ببینم ساعت شده چهار و باید بروم خانه اما سرم را بلند کردم و دیدم هنوز حتا ساعت دو هم نشده! روزهای کرخت و کش داری را می گذرانم. نمی خواهم به روی ام بیاورم که چه قدر منتظر ایمیل لعنتی ویزای ام هستم. نه این که عجله و عطش ِ رفتن داشته باشم، نه. اصلا. فقط انگار پرونده ی این پنج سال لعنتی را می خواهم تف کنم و بیندازم کنار. خوب هم می دانم که نباید به اش فکر کنم چون درست وقتی اتفاق می افتد که بهش فکر نمی کنم. دست خودم نیست ریمیا اما. انگار همه ی پنج سال قبل یک طرف و این یکی ماهی که دارد کشششششششششششششششششششششدار می گذرد یک طرف. گاهی خجالت می کشم از خودم. منی که کارم با آن هایی ست که منتظرند و شرم دارم از مقایسه ی خودم با آن ها. آن هایی که یک پسر داشتند و حالا سی سال شده که منتظرند خبری شود از یکی یک دانه شان. سی سال ریمیا. سی سال. فکر کن من سی سال منتظر بمانم مثلا. فکرش هم مریض ام می کند. تازه انتظار برای ویزا کجا و انتظار برای جگر گوشه ات کجا.
بغض بدی دارم این روزها. تنها قسمت خوب داستان پررنگی ِ توست و الا روزهای بد بیاری و کم شانسی و بی حوصله گی و بلاتکلیف واری را می گذرانم. تو داری روز به روز و لحظه به لحظه کنارم می آیی و راست اش گاهی متحیرم می کنی. این که یک شب در میان ساعت که می شود یازده بلندم می کنی، گاهی به زور و “بدون ِ موبایل” می رویم امیر شکلات ِ تازه باز شده توی کوچه مان و همیشگی های مان را سفارش می دهیم و گپ می زنیم چون موبایلی توی دست مان نیست که الکی باهاش ور برویم. من موکای مخصوص و تو اسپرسوی مخصوص و بعد قدم می زنیم تا خانه و تو همیشه توی همین بیست قدم ِ مانده به خانه دست ام را می گیری و می گویی به هیچ چیز فکر نکن …زنده گی کن چون زنده گی منی..تو و آن دو تا گربه ی شبیه به خودت…و من همیشه از این جمله می خندم که من شبیه گربه ام؟…و تو می گویی…نه…کم نه!…و بعد می رویم خانه و می خوابیم…تو می خوابی و من مدام آن قدر غلت می زنم و این طرف و آن طرف می شوم و ترنج و تورج را بغل می کنم و سرم را می کنم توی موهای شان و به فردا فکر می کنم که بالاخره خواب ام می برد…
قبلی: مادر کیک ها باید بمیرد!
بعدی: من خوبم!
یک نظر برای مطلب “”