یک روز خیلی عادی
نیمه ی اول روز زنگ می زنم برای تاکسی و وقتی می روم جلوی در می بینم مادر هدیه است که منتظرم است!..شما کجا این جا کجا!…و او می رساند مرا تا پزشکی قانونی. برای ام دوباره از اول داستان هدیه را می گوید. نمی خواهم بشنوم اما چاره ای نیست..نمی خواهم جزییات این را بدانم که چه بلایی سر دخترک آمد اما او اشک می ریزد و تعریف می کند. قطره قطره خالی می شود من ذره ذره پر می شوم. سرم اندازه ی دنیاست که پیاده می شوم. یک لحظه هم آن تصویر ادامه مطلب