روز اجراست.
شب و روزم را از هفته ی پیش گم کرده ام. کار و تمرین و تمرین و کار. خسته میخوابیدم و خسته تر بیدار میشدم. بی ماشینی هم یک طرف. بله ماشین را خواباندند! احتمالا فکر کردند که این دخترک خودش نمی خوابد، لااقل کاری کنیم ماشین اش استراحتی کند و چشمی روی هم بگذارد! به جرم ِآزادی های یواشکی! اصلا دل ام نسوخت. داشتم لذت باد روی پس ِ گردن ام را تجربه میکردم. به درک. مهم نیست.
امروز صبح که چشم باز کردم دیدم سعید و ندا و کیهان توی یک گروه وایبری پیغام صوتی گذاشته اند برای بچه ها که ” شما بهترینید و مثل همیشه به اجرا فکر نکنید و فقط خوش بگذرانید روی صحنه و دل ما از چین و تورنتو و ال ای با شماست و جای مان پیش تان خالی، و آخرش هم سعید پیغام گذاشته که باران دل ام برای نقش های لوندی و کصافت کاری های ات روی صحنه تنگ شده خرکم!”. بغض کردم عوضی ها. کاش بودید. سعید خرکم. کاش نمی پاشید گروه مان برای آزادی های یواشکی و غیر یواشکی این خاک پر گهر! کاش میشد اجرای مان عمومی باشد لااقل و نه مثل زندانی ها توی نیمچه خاک فلان سفیر و عمارت فلان سفیر! آن وقت شاید کار بشر دوستانه ام را هم بی خیال میشدم و هنرپیشه می شدم، کسی نمی داند.
نه اضطراب دارم و نه هیجان. بیشتر غمگین و دلگیرم. از همه چیز و همه کس و همه ی خودم و…پفففففف بی خیال. فعلا صحنه صحنه صحنه…صحنه….
قبلی: جو گیریات
یک نظر برای مطلب “اجراهای یواشکی”