نشسته ام روی زمین و اصلا مهم نیست که کف اتاق ِهتل تمیز است یا کثیف. توی زنده گی چیزهای مهم تری از تمیز یا کثیف بودن کف اتاق هتل وجود دارد. خودم نشسته ام روی زمین و زنده گی ام روی هواست. از همین فردا، چه قبول شوم و چه نشوم برنامه ی زنده گی ام عوض می شود. برنامه ریزی های ام هم. با خودم صحبت کرده ام عجیب توی این دوروز و این چهاردیواری. چهارسال صبح و شب دویدن برای روزی که فرداست. قرار است بگویم که من سه سال روزها پتروشیمی ادامه مطلب

مثل دلشوره ی چند ساعت قبل از پرواز… مثل چمدان ِ نیمه باز ِ “چه می دانم چه کنم! “… مثل حس ِ این که انگار چیزی را فراموش کرده ای… مثل حس این که کاش زودتر پنج شنبه ساعت نه و نیم صبح شود… مثل یک جور بلاتکلیفی ِ خالص! مثل ِ یک جور ِ ناجور…

امروز که چک لیست کارهای قبل از رفتن و مطالب برای بلغور کردن توی مصاحبه را می خواندم یک لحظه سرم را گرفتم بین دست های ام و همه ی هیکل ام شد “ژو نو پو پ”!…سر تا پای ام شد “نمی توانم”. پرینت های ام را برداشتم و پنج طبقه ی آفیس را با پله آویزان آویزان آمدم پایین و تا خانه نیم باکس را حرام فکر های صد تا یک غاز و حلال ریه های ام کردم! دل ام می خواست کسی کنارم می نشست و دست ام را از روی دنده بر ادامه مطلب

مسیج می دهد که :” امشب میای خواهرک؟”. لبخند ِ استیکری برای اش می زنم و پشت سرش هم “برای بار ششصد و چهل و پونصدم، بعله!”. بلافاصله می زند:”هورا. ولی کلا کم میای پیش مون خواهرک! گفته باشم ها”. دل ام می لرزد و بعد انگار می ریزد. پا روی دل ام می گذارم که نمی آیم…پا روی همه ی وجودم می گذارم که هر روز آن جا نیستم…خیال ام خیال رفتن است و باید عادت کنید از همین حالا…دارم مثلا تو و مادرک را آماده می کنم برای روزهایی که نخواهم بود…دل سنگ ادامه مطلب