برج سپتامبر

مسیج می دهد که :” امشب میای خواهرک؟”. لبخند ِ استیکری برای اش می زنم و پشت سرش هم “برای بار ششصد و چهل و پونصدم، بعله!”. بلافاصله می زند:”هورا. ولی کلا کم میای پیش مون خواهرک! گفته باشم ها”. دل ام می لرزد و بعد انگار می ریزد.
پا روی دل ام می گذارم که نمی آیم…پا روی همه ی وجودم می گذارم که هر روز آن جا نیستم…خیال ام خیال رفتن است و باید عادت کنید از همین حالا…دارم مثلا تو و مادرک را آماده می کنم برای روزهایی که نخواهم بود…دل سنگ ام می دانم اما رفتن ِ باران ِ آخر هفته ها از رفتن ِ باران ِ هر شب شاید کمی و فقط کمی ساده تر باشد برای تان. یاد شبی افتادم که از مسجد برگشتیم و گوشه ی اتاق بابا کز کردم و بی انگیزه دست ام رفت سمت چک کردن ایمیل ام و همان جا خشک ام زد. بعد از چهارسال سال “ایمیل آمادگی برای مصاحبه”!..درست همان شب؟!..درست وقت نبودن ِ بابا؟…دو شب گذشته بود از رفتن بابا و من تمام آن شب تا صبح را به “رفتن” فکر کردم. به “کندن”…به “نرفتن و ماندن” بیشتر.
برای اش می زنم:” قربون ات اگه برم یازده بار حله؟” و یک قهقه ی استیکری و بعد هم یک بغل و بوس استیکری می فرستد برای ام.
از افطار گذشته که می رسم . سفره انداخته اند یاد بابا که می گفت :”از صبح روی صندلی نشستم…دلم می خواد روی زمین بشینم. بچه ها سفره!” و همیشه به راه بود غر و لند من و برادرک و کشاندن کل چیزهایی که روی میز چیده بودیم به زمین. غُران غُران.
سفره ی رنگی رنگی. درست مثل روزهای بودن بابا. که همیشه باید یخچال پر می بود و سفره رنگین!
ماشین بابا را چند وقت پیش فروختیم و برای مامان یک ماشین نو خریدیم که انگیزه داشته باشد و برود کلاس رانندگی. ذوق مندانه گفت که امروز برای اولین بار خودش تنهایی رانده و رفته برای امشب خرید. بغض ام را با زولبیا قورت دادم و اشک ام را با پنیر تبریز!
خواستم خواب ام را برای شان تعریف کنم. که بابا را دیدم و بابا من را بغل کرد و بغض کرد و چند بار نگاه ام کرد و دوباره دست های اش را انداخت دور گردن ام و بغل ام کرد. اما دیدم در توان ام نیست. بعضی چیزها را اگر بگوییم می میرم. نباید گفت و مرد. باید نگه داشت و زنده گی کرد با ثانیه ثانیه اش.
برادرک از سر و کول ام می رود بالا. مادرک نیمچه غر می زند که آرام بگیرید. من زیر چشمی چشم از عکس بابا برنمی دارم…دینگ دینگ موبایل ام و میان ِ خنده ی برادرک و غرچه های مادرک….ایمیل را باز می کنم…”مصاحبه…یازده سپتامبر”….رنگ ام انگار بدجوری می پرد که مادرک می پرسد:”چی شده؟”…زل می زنم به چشم های مشکی و درشت برادرک. فقط اوست که می داند…برمی گردم روی لباس مشکی مادرک و موهای سفیدش که انگار توی این چند ماه ده برابر شده. “نه..چیزی نیست…مسیج تبلیغاتی”…و دست ام را می برم توی موهای پر و وحشی ِ برادرک و …فرو می ریزم انفجار وار…انگار کن که از برخورد یک هواپیما وار…

یک نظر برای مطلب “برج سپتامبر”

  1. ناشناس

    سمر *** تف تو روت زندگیت *** دیروز توی فکرت بودم…که آیا خوبی و کجایی..
    مرمر *** بعضی وقتا ادم لال میشه چرا یه نفر باید انقدر غم داشته باشه انصافه ؟ ***
    نیوشا *** آخ 🙁 … از صمیم قلب امیدوارم هر چی برای هر دوشون بهترینه، اتفاق بیفته… به امید خبرهای خوب و اتفاق‌های بهتر… ***
    دریا *** خدایا به خاطر نازی کاری کن لطفن. ***
    فرزانه *** نازی تو هیچ وقت تنها نمی شی چون بارانو داری ***
    خروس *** سلام خانم نویسنده من تو ترک اینترنت بودم اما نتونستم و باز اومدم تو نت به همین خاطر اصلا بهنام رو سرزنش نمیکنم اما حس از دست دادن هر چیز بد یا خوبی که معادل ندارد را درک میکنم. انگار عاطفه خار چشم دنیاست و مال هر کس بیشتر باشه دنیا رو بیشتر آزار میده و اونم تلافی میکنه ***
    فاطمه *** وای باران درد برادر نمیدونی چه دردیه جونم به جونش بسته است بخاطرش توهین میشنوم و فحش میخورم اما پشتش می ایستم بهم توهین میکنه و فحشم میده بازم قرص می ایستم سرجام .کارش که بیخ پیدا میکنه منت میذاره برم رفع و رجوع کنم دست گلش رو با سر میرم کارش که تموم میشه جواب سلامم رو به زور میده بازم جونمو میدم براش .درد برادر خیلی سخته درد برادری که حاضری جونتو بدی تا بزرگ شه سالم بزرگ شه انقدر که بتونی بهش تکیه بدی و بگی اخیش…بگی اخیش که پشتم گرمه .من مورد غضب پدرمم چون هوای برادرم رو دارم چون اگه پل خواسته پل شدم پله خواسته خم شدم اره خوب من پدرم رنجوندم اما کیه که قبول نکنه دلشتن یک پدر رنجیده و یک برادر کم لطف و ناسپاس بهتره از یک پدر به ظاهر راضیه تنهاست؟ گرچه میدونم پدرمم ته دلش قرصه به بودن من.حال نازی رو درک میکنم کاش خدا بهنام رو ببخشه به دل تنهای نازی . ***
    فروید کوچک *** دیگر این را که خواندم لال شدم برای نازی تان فقط دعا و معجزه میخواهم ***
    sheyda *** خدایی نیست ولی ادم های خوب هستند برای بهنام دعا میکنم به همه ی خوبی های زندگی برای نازی هم برای تو هم بانو کاش کاری از دستم بر میومد برای ماندنش برای خوب بودن تو نازی و همه ی دل های مهربان شما تو و نازی تنها نمیمونید ***
    فنجون *** چقدر این یک سال بیمارستان رفتی بارانکم 🙁 بی رحمی است گفتنش شاید، اما دلم میخواد بگم که ای کاش نازی راضی بشه اعضای بدنش رو اهدا کنید، بعید میدونم بهنام بعد بهبودی هم برای نازی آرامش بزاره … اینطوری حداقل دل نازی خوش میشه که برادرش هنوز زنده اس … دلم خیلی برای نازی میسوزه … خیلی … ***
    *** دیروز توی فکرت بودم…که آیا خوبی و کجایی.. ***

    پاسخ

نظر شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *