مثل دلشوره ی چند ساعت قبل از پرواز… مثل چمدان ِ نیمه باز ِ “چه می دانم چه کنم! “… مثل حس ِ این که انگار چیزی را فراموش کرده ای… مثل حس این که کاش زودتر پنج شنبه ساعت نه و نیم صبح شود… مثل یک جور بلاتکلیفی ِ خالص! مثل ِ یک جور ِ ناجور…

شمارش معکوس ِ‌منحوس! ده روز مانده فقط. یازده سپتامبری که زنده گی مان را عوض کرد و بعدش هر چه نصیب ام شد فقط مهر “ریجکت” بود!. حالا توی همان روز کذایی قرار است دوباره یا ریجکت شوم یا “اکسپته”. درجه ی care کردن ام متغیر است. یک روزهایی انگیزه ام می رسد به منفی ِ بی نهایت و بی خیالی طی می کنم. یک روزهایی هم کل چهار سال می آید جلوی چشم ام و یکی بوق می زند! و انگیزه ام برای ماندن می شود صفر و درجه ی مصمم بودن ام می ادامه مطلب

غلت زدم…کولر را روشن کردم…پتو را از روی ام زدم کنار…لباس خواب ام را عوض کردم و یک چیز سبک تر و گشاد تر پوشیدم…غلت زدم دوباره…کولر را خاموش کردم…لباس ام را دوباره عوض کردم…سرم را بردم زیر بالش…بالش را انداختم روی زمین…در اتاق خواب را باز کردم و گربه ها آمدند روی تخت پیش ام…ترنج آمد توی بغل ام…چراغ را روشن کردم…آب خوردم…قرص خوردم…سرم را کردم زیر پتو…تیون این گوش دادم…چراغ مطالعه را روشن کردم و کتاب برداشتم…بالش ام را برگرداندم سر جای اش…سر و ته شدم توی تخت…تیون این را خفه کردم…چراغ مطالعه ادامه مطلب

نمی دانم حرف های ام ته کشیده، یا نوشتن یادم رفته یا از بس مخ ام پر از سوال و جواب های مصاحبه شده جایی برای فکر کردن به چیزهای دیگر نمانده برای ام. یک جور ربات واری شده ام. می روم سر کار و بعد می روم کلاس “سوالات مصاحبه”*!( این حیرت آور ترین عنوانی ست که تا به حال شنیده ام). بعدش می آیم خانه و مثل پاسوخته ها آماده می شوم که بروم “جیم”، “ژیم”! و بعدش هم تا وقتی چشم های ام یاری کنند “سوال” می خوانم که حدس بزنم آفیسر ادامه مطلب

بدن های متلاشی شده…چشم های خالی که معلوم نیست به کجا نگاه می کنند…دست هایی که هرکدام یک طرف را نشان می دهند و پاهایی که هر کدام انگار دارند جایی می روند… این که ریتا و Eve نیستند و کی برود ؟…”باران”! نه من از مرگ نمی ترسم…نه انفرادی اش و نه جمعی اش! …من از مرگ غمگین ام. فقط. جان می دهم تا بعد از ظهر…

صحنه ی آشنای بدن بی جان و هزارتادستگاهی که دور و بر تخت بیمارستان بیپ بیپ می کنند… اولین بار عمه ی زیبای ام، مادر نازی…بعد عزیز خانومم…. بعد ف…. حالا هم بهنام.پرستار در گوش ام ویز ویز می کند که اگر دستگاه ها را قطع کنیم … می روم کنار تخت اش…بغض ندارم… گریه ام هم نمی آید… یاد این می افتم که نازی اکم این چند ماه چه طور مثل پروانه دور بهنام چرخید…به قول خودش” اندازه ی ده سال توی این چند ماه آشپزی کرد برای بهنام. سرم را می برم کنار ادامه مطلب

سومین روز رفتن بابا بود. آقای نویسنده صبح زود من و نازی را برد بهشت زهرا و بعد هم رفتیم خانه ی ما تا من لباس های ام را عوض کنم و چند دست هم لباس اضافه بردارم. من سرم توی کشوهای ام بود و نازی روی تخت دراز کشیده بود که بوی نیمرو با کره خانه را برداشت. صدای مان کرد و همان طور ایستاده ایستاده دو سه لقمه روانه ی معده های خالی مان کردیم و بعد ما را تا چهارراه نزدیک خانه ی مادرک رساند و خودش دنبال کارهای دیگر مراسم رفت. ادامه مطلب

امروز که چک لیست کارهای قبل از رفتن و مطالب برای بلغور کردن توی مصاحبه را می خواندم یک لحظه سرم را گرفتم بین دست های ام و همه ی هیکل ام شد “ژو نو پو پ”!…سر تا پای ام شد “نمی توانم”. پرینت های ام را برداشتم و پنج طبقه ی آفیس را با پله آویزان آویزان آمدم پایین و تا خانه نیم باکس را حرام فکر های صد تا یک غاز و حلال ریه های ام کردم! دل ام می خواست کسی کنارم می نشست و دست ام را از روی دنده بر ادامه مطلب

مسیج می دهد که :” امشب میای خواهرک؟”. لبخند ِ استیکری برای اش می زنم و پشت سرش هم “برای بار ششصد و چهل و پونصدم، بعله!”. بلافاصله می زند:”هورا. ولی کلا کم میای پیش مون خواهرک! گفته باشم ها”. دل ام می لرزد و بعد انگار می ریزد. پا روی دل ام می گذارم که نمی آیم…پا روی همه ی وجودم می گذارم که هر روز آن جا نیستم…خیال ام خیال رفتن است و باید عادت کنید از همین حالا…دارم مثلا تو و مادرک را آماده می کنم برای روزهایی که نخواهم بود…دل سنگ ادامه مطلب

بنویس که عشق آخرم باران است این چتر همیشه بر سرم باران است بگذار که پاک ابرویم برود بنویس که دوست دخترم باران است این شعر پر نمک را یک نفر مثل نمک پاشید روی زخمم امروز و اما جای درد لبخندم آمد.