M مثل امروز

با سر گیج رفتم توی تلخی ِ صدای نازی و گفتم :” ما هیچ وقت خوب نمی شیم ولی تو هم نباید اون جا و توی اون خونه و خیابون و محل بمونی ، خونه رو خالی کن و بیا سمت ِ خونه ی ما…کمک ات می کنم آجی!” و این برای اولین بار بود که بعد از کودکی های دخترانه ام که به جودی می گفتم “آجی” گفتم “آجی”! به جودی هم گفتم که خجالت بکشد از سر نزدن و زنگ نزدن به نازی و نازی هیچ کس را جز ما ندارد که چشم های وقیح شوهرش می پایید ما را و آمد زری بزند بی ربط که توی میهمانی مادرم نیامدید و که نازی زد زیر گریه و به جودی گفتم همان خفه گی شدن اش بهترین است برای نازی.لطف کند و دور و بر نازی پیدای اش نشود و نازی گفت باران جودی تمام شد، تنها شدیم.گفتم تنها نیستیم.بابا گفت حرف و حدیث پشت ات می آید که نازی را از عمه داری دور می کنی و دور افتاده ای که به نازی کمک کنند همه و گفتم یک بار بابا…یک بار بگذار مرد و نامردهای فامیل بی غیرت مان معلوم شوند و تکلیف مان را بدانیم.گفتم دیه ی ف را ندهید به خیریه،کمی ش هم می تواند زنده گی نازی را عوض کند، نکنید آن کاری را که بعدا آه و ناله کنید که می توانستیم و نکردیم که نازی را هیچ کس نمی فهمد.هیچ کس و عمه ام زنده گی اش را می کند و با نوه اش خوش است و این نازی است که بحرانی ست و من برای اش دیگر نگران نیستم که می ترسم.همه لب های شان را به دندان گرفتند که دخترک وقیح چه طور از دیه حرف می زنی ، گفتم ف رفت …نازی که هست.نامردی نکنید..و بعد شب اش آن ها بچه ها را فرستادند توی اتاق و همه مان را جمع کردند یک گوشه ی خانه و توی چشم های تک تک مان زل زدند و گفتند که بچه دار نمی شوند و دارند مراحلی را طی می کنند که کودکی را فرزند خوانده ی خود کنند.و این درست بعد از ول شدن ام میان آسمان و زمین بود که گفتم:”بچه؟!” و ثانیه ثانیه چیزی درونم دارد می شکند هر لحظه بی صدا.گفتم توی خواب که ف چی شدی پس؟..هی اشک می ریخت و عذر می خواست که نمی خواسته این طور بشود و هی می گفت نازی و گریه می کرد و هی می گفتم درست حرف بزن من با گریه نمی فهمم چه می گویی و هی معذرت می خواست کوچولو اکم و هی چیزی می گفت که من عصبانی بودم و نمی فهمیدم..کاش یک پک می زدی و همه چیز دود می شد..کاش کوک می زدی و همه چیز محو می شد…کاش sniff می کردی غباری را و سبک می شدی از هر چه ناامیدی و مستاصلی ست…کاش می ماند همه چیز وقتی نمی فهمی اشک است که نورهای بزرگراه را پخش کرده یا صدرمانندی که روی مخ ِ تو دارند می زنند و شب و روز کمر بسته اند به کارش که تا قبل از بیست و دو بهمن یکسره کنند کار تو و مخ ات را …
و یک جور غریبی معتادم به دردی امروز..

یک نظر برای مطلب “M مثل امروز”

نظر شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *