یک هیچ ِبزرگ

نزدیک ترین آدم های دنیا هم که باشند ، “زمان” که فاصله می اندازد بین بودن های شان آن قدر حرف تلنبار می شود روی دلش که وقتی می بیندش می گوید ” هیچ خبری نیست .” و بعد دلش می خواهد مثل دو رهگذر شوند…رهگذر نیستند اما گاهی بدجوری رنگ اش را می گیرند.دو رهگذر ِ قدیمی که یک صبح زود ، اتفاقی می نشینند روی یک نیمکت و از بس حرف دارند یک نفس عمیق می کشند و یکی شان می گوید:” امروز هوا کمی خنک تر شده” و آن یکی می گوید:” چه مرغابی های زیبایی توی دریاچه هستند ” و… ..همین می شود درد دل شان . همین می شود حکایت همه ی دلتنگی شان . همین می شود همه ی حرف های نگفته شان…

یک نظر برای مطلب “یک هیچ ِبزرگ”

نظر شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *