شش

باران ، تراس ِ طبقه ی پانزدهم ِخانه ی نیکول را جادو کرده است.بچه ها سرخوش اند.متمرکز نیستند. هر کس نقش اش که تمام می شود می پیچاند می رود توی تراس برای چای یا سیگار.هنوز همه از روی کاغذ می خوانند.یک جورهایی گندش را در آورده ایم که یک دفعه نیکول داد می زند که “همه جمع شید!”.بند بند ِ تن مان می لرزد و مثل سگ می دویم سمت ِ سالن.با اخم به همه نگاه می کند و می گوید :” دهم ژانویه اجرا…سفارت ِ نروژ..خودتون می دونید و متن هاتون!” .برق از سه فاز ِ همه می پرد.می گویم :” mais non” .به طرز مسخره ای لبخند می زند که “mais si” ! بچه ها این پا و آن پا می کنند که چه طور حفظ کنیم؟..و دوباره از آن خنده های مضحکانه و شیرین می زند که “با سیگار و تراس حتمن!” .می دانیم که بحث فایده ندارد.مثل لشکر شکست خورده خداحافظی می کنیم.باران تند تر شده.توی کوچه می ایستیم به حرف زدن.”من که نمی تونم مگه یه ماهه می شه حفظ کرد؟..زود پز که نیست؟” “بچه ها خیلی وقته که می گه حفظ کنید…تقصیر خودمونه” ” بچه ها بگیم نمی تونیم و انرژی مون رو بذاریم واسه همون نمایش بالزاک بعد از عید”..” تو بگو تا از همون طبقه پونزدهم پرتت کنه پایین”.!…حواس مان به خیس شدن مان نیست.یک دفعه می بینیم که یک ربع است که زیر باران معرکه گرفته ایم و داریم سگ لرز می زنیم .بعد از آن همه “زر” زدن به این نتیجه می رسیم که چاره ای نیست و حرف حرف ِ نیکول است. خداحافظی می کنیم و هر کس می رود سمت ِ ماشین اش.راه می افتم .بخاری را تا آخر زیاد می کنم که می بینم هنوز جیر جیر می کند.لعنتی .باران روی سقف ِ ماشین ضرب گرفته و صدای جیر جیر ِ بخاری روی اعصاب ِ من.پشت چراغ قرمز مانتو و روسری ام را در می آورم و پرت می کنم روی صندلی عقب و فقط کاپشن ام را تنم می کنم و کلاه اش را می اندازم روی سرم.یک بار برای خریدن ِ سیگار پیاده می شوم و یک بار هم برای خریدن ِ فرمایشات ِ آقای نویسنده! راه یک ساعته را ترافیک و باران دو ساعت می کند و بالاخره می رسم.کیف و مانتو و روسری و برگه های تاتر و کیسه ی خرید را با هم می زنم زیر ِ بغل ام و از پله ها می آیم بالا.کلید می اندازم و وارد می شوم.در را با “پا” پشت سرم می بندم .می خواهم داد بزنم که “چراغ چرا خاموشه” که یک دفعه احساس می کنم توی خانه تنها نیستم. کسی جیغ می زند و ..چراغ ها روشن می شوند. ..
نگاهم از روی صورت ِ پدر و مادر و خواهر های آقای نویسنده سر می خورد روی صورت ِ پدرم…بعد هم مادرم…برادرک!…باورم نمی شود.همه نشسته اند آن جا و به قیافه ی مضحک ِ من می خندند.می روم سمت ِ بابا.انگار خواب می بینم.داشت دو سال می شد که پای شان را توی خانه ی من نگذاشته بودند. “بابا…سلام..خوبی؟..چشم ات خوبه؟..مامان این جایی؟..کی اومدین؟ “. برادرک از پشت بغل ام می کند.زل می زنم به چشم های آقای نویسنده و پر از اشک می شوم…برای شیرین ترین غافلگیری ِ یک ششمین سالگرد ِ ازدواج!
پ.ن.۱.”خانواده” چیزی ست که همه ی دیشب را به آن فکر کردم!
_________________
بعدا نوشت: غافلگیری ِ کامنت ها دست ِ کمی از دیشب نداشت!..این همه آدم واقعا کجا بودند که همه با هم کامنتیدند؟!

یک نظر برای مطلب “شش”

  1. ناشناس

    فنجون *** به به پس بالاخره رفتی … میگم اونجا که از حالت ناله و وااای من چقدر مریضم ییهو با تلفن شروع به رقص کردی هم خیلی دیدن داشته :))) *** اصلا تا دو ساعت روم نمی شد سر بلند کنم به جان ِ فنجان جان:))
    *** اصلا تا دو ساعت روم نمی شد سر بلند کنم به جان ِ فنجان جان:)) ***

    پاسخ

نظر شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *