حس خوب ِ متنفر نبودن!

بی خود و بی جهت حس خوبی به اش نداشتم از همان اول. خیلی بی خود و بی جهت هم نبود البته. من معرفی اش کردم به گروه و بعد آن قدر گند زد توی تمرین ها و اجرا و از آن طرف هم وقتی توی آن شرکت کذایی بودم با آقای ی ریخت روی هم و خلاصه آجر آجر اضافه کرد به دیوار “خوشم نمی آد ازش” ِ من!
اعتراف اش ساده نیست اما من آدم کثیفی هستم اگر داستان ام بشود ایگنور کردن ِ یک نفر. آن قدر زشت و زننده این کار را می کنم که همه ی ماهیچه های مغزم از زور انقباض درد می گیرند. می روم توی جمع و همه را می بوسم و سخت بغل می کنم و آن یک آدم را هیچ!…یا دارم با یکی حرف می زنم و آن یک آدم سر می رسد و نظری می دهد و من بحث را عوض می کنم که یعنی تو هیچ!…نه که ندانم کار بدی ست. نه که ندانم چه قدر زشت است این کار. نه. می دانم. ولی گاهی آدم ها خودشان طوری رفتار می کنند که انگار پلاکارد گرفته اند دست شان و می گویند:”متنفر شو از من…هی تو…از من متنفر باش!”. این شدید ترین تجربه ی نزدیک من از متنفر بودن بوده است تا به حال. مشاهدات ام از خودم و حس ام این است که “تنفر” آدم را خسته می کند…آدم را عصبی می کند…نامهربان و زشت می کند. حسادت را تجربه نکرده ام اما حس ام می گوید تنفر به مخربی ِ حسادت است.
از سفر برگشتم و یک راست رفتم سر ِ‌تمرین. لیست ِ کوپل های رقص را دادند دست ام…من و مارتین فاکس ترات…من و فرهاد تانگو… من و”پ” مرنگه؟!!!!…وحشت زده سرم را از روی لیست بلند کردم . دیدم آن هایی که داستان من و پ را می دانستند دارند نگاه ام می کنند و نزدیک است منفجر شوند از خنده. من با پ؟…پ با من؟….برقصیم؟!…آن هم “مرنگه”؟!!..یعنی دست اش را بگذارد روی کمر من و دست ام را بگذارم روی شانه اش و سینه های مان را بچسبانیم به هم و توی چشم های هم نگاه کنیم و بخندیم و بچرخیم؟! دست مان را بگذاریم پشت گردن ِ‌هم و بعد از روی گردن آن یکی دست مان را سر بدهیم روی بازو و بعد مچ و بعد دست های هم را بگیریم؟!..من و پ؟!
جلوی نیکول سر تکان دادم و لبخند زدم به پهنای ِ رشته کوه البرز. بعد اما مارتین و ف را کشیدم توی اتاق و یک پس گردنی و یک نیشگون نثارشان کردم که” باز من دوروز نبودم گاف و ه زدین به گروه؟…منو گذاشتین با پ برقصم عوضی های نامرد؟”. قسم و آیه آوردند که همه تلاش کرده اند که نشود اما چون نقش های مان به هم مربوط است نیکول گفته که “باید و باید و خفه شید!”. آویزان آمدم بیرون. قرار شد یک دور بدون کوریاگرافی با موزیک برقصیم. با مارتین و فرهاد تقریبا روی هوا بودیم تا نوبت شد من و پ. نمی دانم به چه افتضاحی رسیدم که نیکول داد زد:” باراااااااااان…چرا مثل گربه جا خالی می دی؟ داری با یه آدم می رقصی…نگاش کن…دستشو بگیر…با درخت که نمی رقصی!”
بچه ها پشت نیکول کبود شدند از خنده. من کبود از استیصال…از ضعف…از تنفر. فقط گریه نکردم. همان جا تمام اش کردم و گفتم روی مود نیستم. همه ی آن شب را درگیر بودم با خودم. فکر کردم که هرروز ِ تمرین اگر قرار باشد همین طوری بگذرد، نه لذتی برای ام می ماند و نه انرژی ای و نه اخلاقی! دیروز دوباره تمرین داشتیم. موقع بالا رفتن توی آیینه ی آسانسور نگاه کردم. انگشت ام را گذاشتم روی آیینه رو به خودم و بلند گفتم:
“بدبخت…تمرین و رقص و همه ی فان ِ‌نمایش رو از خودت می گیری که چی؟…متنفری ازش؟!…اونم یه آدمه…یه مَرده…توی زنده گیش خیلی ها رو دوست داره و خیلی ها دوسش دارن. آدم بد یا خوب به خودش ربط داره. قرار نیست باهاش بری کافی شاپ…قرار نیست باهاش ب#خ#وابی…قرار نیست عاشق اش شی. مثل دو تا انسان قراره یه نمایش اجرا کنید و چند دقیقه برقصید. همین بدبخت. دنیا بزرگ تر از حس های مسخره ی توست…تموم اش کن. تموم اش کن!”. و انگار چیزی “تق” توی سرم صدا داد.
رسیدم طبقه ی پانزدهم. پ در را باز کرد. باهاش دست دادم و بغل اش کردم برای اولین بار. و رقصیدیم. انگار سبک شده بودم. انگار دیگر چیزی روی شانه های ام سنگینی نمی کرد. خودم را باور نمی کردم. اول اش کمی معذب بود به خاطر حس های گند ِ سابق من. مواظب بود زیاد به من نچسبد یا با نوک انگشت های اش دست ام را می گرفت. یا نگاهم نمی کرد بیچاره. زدم روی شانه اش و ابروهای ام را طبق عادت ام چند بار بالا و پایین کردم و خندیدم و گفتم:” راحت باشید..باید خوب برقصیم!”. او هم بهتر شد. به گمانم وایب ِ غیر ِ‌تنفری من را حس کرد. تمرین تمام شد و جلوی چشم های از حدقه درآمده ی بچه ها به اش گفتم که خانه اش توی مسیرم است و می رسانم اش و تا سر کوچه شان از زمین و زمان حرف زدیم. پیاده که شد از خودم و حس های کودکانه ام شرمنده شدم. از این که به خودم اجازه می دهم که بگویم من از فلان آدم بدم می آید. امروز هم که نیکول برنامه ی تمرین این هفته را فرستاد، دیگر نگران این نبودم که باید با پ باشم و فلان و فلان.
زنده گی ام از یک حس گند خالی شده و …سبک ام سبک.

یک نظر برای مطلب “حس خوب ِ متنفر نبودن!”

  1. ناشناس

    دختر نارنج و ترنج *** امیدوارم نیکول عزیز خیلی خیلی زود خوب شه و برگرده سر تمرین ها……. ***
    مینروا *** مستی خوبه. ***
    سیمین *** باید این روزهایی که سخت و تلخ می گذرند را تاب بیاوری تو می توانی آدم ِ سربلند ِ این لحظه های پردرد باشی باران! ***
    سحر.ا *** فک نمی کنی که اینا که گفتی تن بابای مهربونتو تو قبر میلرزونه تو نمیذاری به اون آرامشی که باید برسه. باش درسته باباهای خوب ما که دیگه پیش ما نیستن ولی رفتار ما توی آرامش و حال خوب اونا تاثیر داره ***
    منگول *** ***
    *** بابات نگات میکنه همه جا ***

    پاسخ

نظر شما چیست؟

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *