سومین روز رفتن بابا بود. آقای نویسنده صبح زود من و نازی را برد بهشت زهرا و بعد هم رفتیم خانه ی ما تا من لباس های ام را عوض کنم و چند دست هم لباس اضافه بردارم. من سرم توی کشوهای ام بود و نازی روی تخت دراز کشیده بود که بوی نیمرو با کره خانه را برداشت. صدای مان کرد و همان طور ایستاده ایستاده دو سه لقمه روانه ی معده های خالی مان کردیم و بعد ما را تا چهارراه نزدیک خانه ی مادرک رساند و خودش دنبال کارهای دیگر مراسم رفت. ادامه مطلب